چند روزي است كه روز مادر را پشت سرگذاشتهايم. اما همچنان در هفته زن قرار داريم و كلمه مقدسه «مادر» چيزي نيست كه به اين سادگي بشود از كنارش گذشت.
«زهرا رام» مادر شهيد غلامرضا برزگر دعوتم ميكند و لحظاتي كنارش مينشينم. يك ليوان چاي مهمانم ميكند كه دلچسبي و گوارايي طعمش همچنان در كام من مانده است. از او ميخواهم كمي از خودش برايم بگويد و اينگونه صحبتهايش جان دلم را گرما ميبخشد: من زهرا رام هستم. در حال حاضر كه با شما حرف ميزنم 60 بهار را به لطف و كرم خدا گذراندهام. پدر بچهها ارتشي بود. خداوند سه پسر و يك دختر به من عطا كرد كه يكي از بچهها را به انقلاب و كشورم هديه كردم.
مادر شهيد همانطور كه دستانش را روي آتش گرم ميكند از دردانه شهيدش هم برايمان ميگويد: «غلامرضا چهارم اسفند ماه 1349 كه مصادف با اولين روز محرم بود، به دنيا آمد و در اولين روز از محرم 1369 (23 تير ماه) هم به شهادت رسيد. اسمش را غلامرضا گذاشتيم. او آن قدر نام رضا را دوست داشت كه ما هم در خانه رضا صدايش ميكرديم. چهار سال تمام شير خورد تا به غذا خوردن افتاد.»
غلامرضا سومين فرزند خانواده برزگرها بود. فرزندي كه در 19سالگي به شهادت رسيد و مادرش را براي هميشه مهمان بهشت زهرا(س) كرد. در ادامه مادر شهيد از معصوميت و وابستگي به شهيدش ميگويد: «غلامرضا كه ميخواست به مدرسه برود، تا 40روز همراهش ميرفتم و در كنارش مينشستم. خيلي به هم علاقهمند بوديم و به هم وابستگي داشتيم. امروز هم همين وابستگي است كه من را سالها بعد از شهادتش هر پنجشنبه صبح به بهشت زهرا(س) ميكشاند.»
مادر شهيد ادامه ميدهد:«غلامرضا از همان 13 سالگي عضو بسيج شد. اخلاقش خيلي خوب بود. من از او راضي بودم. درسش هم خوب بود. همواره در مسجد محل فعاليت ميكرد.»
زهرا رام مادر شهيد است و اشكهايي ناخودآگاه روي گونههايش نقش ميبندد و سپس از نحوه اعزام فرزندش برايمان اين چنين ميگويد: «زماني كه غلامرضا ميخواست راهي شود پسر بزرگم هم سرباز بود. يك روز به من گفت ميخواهم بروم سربازي. اما من كه تازه برادرم ابوالفضل در عمليات كربلاي 5 شهيد شده بود، مخالفت كردم. ابوالفضلم هم 18 سال بيشتر نداشت. همان شب غلامرضا آمد كنارم و كلي نازم را كشيد و دلم را به دست آورد. گفت تو راضي نباشي كه من نميروم. من اما عاشق غلامرضايم بودم، برادرش هم كه سرباز بود به من گفت مادر اجازه بده غلامرضا برود. اما من ميان عقل و عشق مانده بودم.»
مادرانههاي مادران شهيد هميشه به ارادت و ولايت مداريشان به اباعبدالله ختم ميشود و اين گونه است كه دلشان رضايت ميدهد كه فرزندانشان چون فرزندان امالبنين عاشورايي ديگر خلق كنند. آري! آن هنگام كه سربازان حضرت روحالله قدم در وادي كربلاي جبههها ميگذاشتند، عهدي ازلي با اباعبداللهالحسين(ع) بسته بودند كه اين عهد را با خونشان به امضا رسانده بودند.
مادرانههاي زهرا رام گرمي وجودمان را بيشتر ميكند و شوق شنيدنش، سرما را از يادمان ميبرد: «ابوالفضل برادرم پيراهني داشت، غلامرضا پيراهن داداشم را پوشيد. گفت مامان فقط يك روز ميپوشم. نميدانستم كه نيت كرده بپوشد و شهيد بشود. در نهايت رفت و بعد از 35 روز آموزشي در ميدان خراسان راهي كردستان و مريوان شد. كمي بعد هم يك تير از پهلو و يك تير از پشت به قلبش خورد و در مريوان كردستان آسماني شد.
خبر شهادتش را كه به من دادند تنها از خانم حضرت زينب صبر خواستم با آن همه وابستگي كه بين ما بود بعيد به نظر ميرسيد كه بتوانم بعد از او نفس بكشم. بعد از شهادت غلامرضا به مدت سه سال هر روز بعد از نماز صبح به مزارش سر ميزدم. نميتوانستم تاب بياورم.»
روي سنگ مزار را كه ميخوانم، مادر شهيد ميگويد: «اين نوشته را زمان شهادت از جيب پسرم پيدا كرده بودند و ما هم روي سنگ مزارش حك كرديم:
خوشا بر من كه دلدارم حسين است
به محشر ياور و يارم حسين است
سر و كاري ندارم در دو عالم
كه در عالم سر و كارم حسين است
بگو بر مادر نيكم شهيد هرگز نميميرد
ره عشق و شهادت را ز مولايم علي گيرم
بعد از شهادتش همه مراسمات شبهاي قدر و سال تحويل در كنار پسرم هستم.»
از مادر شهيد غلامرضا برزگر از فلسفه كارش ميپرسم از اينكه چطور ميشود هر پنجشنبه به مدت 25سال ميزبان زائران قطعه 53 بهشت زهرا ميشود، او ميگويد: «من ابتدا كه ميآمدم كمي براي غلامرضا خيرات ميآوردم و كنارش مينشستم و حرف ميزدم. يك بار خواب ديدم، به خوابم آمد و گفت هر چي ميآوري خيلي خوشمزه است اما مامان چرا با خودت غذا نميآوري. آخر من از صبح تا ساعت 10 شب اينجا ميماندم. گفت تو كه غذا نميخوري من هم نميخورم و گشنه ميمانم. از آن روز به بعد، از صبح به بهشت زهرا ميروم و صبحانه آماده ميكنم و ناهار. هر كسي كه بيايد مهمان شهيدم ميشود. به خادمان بهشت زهرا و زائران گلزار شهدا صبحانه و ناهار ميدهيم. البته يكي دو سالي ميشود كه سه مادر شهيد ديگر هم همراهيم ميكنند.
فقط زماني كه مكه بودم نتوانستم بروم كه غلامرضا به خوابم آمد و گفت كه مادرجان من هم اينجا هستم نگران نباش. درددلهاي من كه با غلامرضا تمام نميشود. من در واقع با غلامرضا زندگي ميكنم. خيلي وقتها در كنار خودم ميبينمش. در يكي از نامههايش نوشته بود اگر من شهيد شدم نگذاريد مادرم گريه كند. من از همه شما جوانان ميخواهم كه راه شهدا را ادامه بدهيد و حافظ خون شهدا باشيد. ميخواهم كه حجابتان را حفظ كنيد تا شهدا هم از ما راضي باشند.»
نویسنده : صغري خيل فرهنگ
منبع : روزنامه جوان
لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: