یـا شـهـیـد
۳۰ آذر ۱۳۹۳
1171

اتفاق عجیبی از حضور یک شهید در یادواره اش…

به گزارش یا شهید ، الف دزفول در آخرین مطلبی  که منتشر کرده است،اتفاق جالبی از یک شهید کرجی که در شهید آباد دزفول آرام گرفته ؛نگاشته است که، نقلش خالی از لطف نیست …   در شناسنامه نامش اردشیر است، اما حمید صدایش می کردند و می کنند. او هم از مسافران اتوبوس آسمانی […]

به گزارش یا شهید ، الف دزفول در آخرین مطلبی  که منتشر کرده است،اتفاق جالبی از یک شهید کرجی که در شهید آباد دزفول آرام گرفته ؛نگاشته است که، نقلش خالی از لطف نیست …

 

در شناسنامه نامش اردشیر است، اما حمید صدایش می کردند و می کنند. او هم از مسافران اتوبوس آسمانی گردان بلال است. با اینکه اهل دزفول نیست، وصیت می کند در کنار بچه های دزفول دفن شود.  پدرش بازنشسته ارتش است که 8 سال جنگ را در خط مقدم بوده است. این روزها از کرج اسباب کشی کرده است دزفول. به قول خودش آمده تا همسایه حمید شود.

چشم های آسمانی

یک روز رفته بود تا دو نفر از پرستارهای پایگاه را با ماشین برساند درب خانه شان. درب منزل پرستار اول ، هر دو پرستار پیاده می شوند. اما او از بس نگاه محجوبی دارد، حتی سرش را بلند نمی کند و متوجه این قضیه نمی شود و می رود تا درب منزل پرستار دوم. آنجا منتظر می شود تا پرستار دوم پیاده شود . مدتی می گذرد و وقتی سر را بالا می آورد می بیند ماشین خالی است.

اشاره آسمانی

روز تدفین شهید حمیدکیانی و شهید علیرضا چوبتراش بود. خیلی ناراحت بود. کنار هم نشسته بودیم روی خاک های کنار قبر شهید کیانی. با انگشت یک ضربدر کشید روی خاک ها و گفت : «خوشا به سعادت کسی که هفته آینده همینجا خاکش کنند» و دقیقاً یک هفته بعد همانجا که علامت زد ، برایش خانه  ابدی ساختیم.

اطاعت آسمانی

برای نماز که بیدارش می کردم، برمی خاست ، وضو می گرفت و  نمازش را می خواند . بعد ها فهمیدم قبل از اینکه بیدارش کنم هم نماز شبش را خوانده بود و هم نمازصبحش را و فقط برای اطاعت از من برمی خاست.

دلسوزی آسمانی

می گفت :«پدرجان. خیلی برایت ناراحتم. می دانم از مردم خجالت می کشی که تو شهید نداری».  انگار می خواست مرا آماده کند برای مسافر شدنش.

به نقل از پدر شهید

hamid2

برادر ایزدیان، برادر موسوی ، شهید بهرامی

و یک اتفاق عجبیب …

این چند سالی که شهدا افتخار خادمی­شان را نصیبم کرده اند تا هر ازچندگاهی چند خط بنویسم و یا مجری یادواره شهدا باشم؛

  این چندسالی که دست به دامان این به اوج آسمان رسیده ها شده ام؛

 این چند سالی که درد نرسیدن به آن قافله عشق  دارد بیشتر آزارم می دهد؛

و این چند سالی که بیشتر و بیشتر با قاب عکس های غبار گرفته هم کلام می شوم ؛

از آثار و نشانه هایی که این به معراج رفته ها رو می کنند،  بیشتر و بیشتر «وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ» را با تمام وجود درک می کنم.

آثار و نشانه هایی که همه و همه می بینند و البته «ما أكثَرَ العِبَرَ وَ أقَلَّ الاِعتِبارَ»

سه شنبه 18 آذر ماه ، یادواره شهید حمید بهرامی و شهدای تیپ 292 زرهی  در تالار مهتاب دزفول در نهایت سکوت تبلیغاتی و سکوت رسانه ای برگزار گردید.

شهید حمید بهرامی از شهدای گمنام اتوبوس آسمانی گردان بلال است که کمتر به او پرداخته شده است . حمید بچه دزفول نیست و شاید دلیل گمنامی حمید هم همین باشد. شهیدی که مهمان شهیدآباد دزفول است.  پدرش ارتشی است و آن سال ها به دلیل ماموریت پدر در دزفول ، حمید هم همراه بچه های بلال رهسپار جبهه می شود و وصیت می کند که پس از شهادت در کنار رفقای دزفولی اش دفن شود.

****

در این یادواره که پدر و مادر شهید بهرامی حضور داشتند اتفاقی عجیب و نادر افتاد که هرچه بیشتر به آن فکر می کنم ، یقینم به زنده بودن این بچه ها بیشتر می شود.

یادتان هست  یادواره شهدای مسجد نجفیه و دردنامه ای را که برای شهدا خواندم : «می دانم بین ما هستید.می دانم و این می دانم را به یقین و خیلی محکم می گویم»

یا همان سال پیشش که با آنها گفتم : «آي شمايي كه ما را از پشت همين قاب عكس ها هر شب مرور مي كنيد و ما چه كوته فكريم كه شما را زنداني اين قاب شيشه اي مي دانيم. يقين دارم كه آمده ايد.سر سوزني شك ندارم به آمدنتان»

من این اصطلاح «یقین» را که استفاده می کنم ، بی دلیل استفاده نمی کنم. بارها و بارها حضور شهدا در یادواره هایشان برایمان به اثبات رسیده است و نمی دانم بالاتر از یقین هم مرتبه و مرحله ای هست؟ اگر هست در یادواره ی شهید بهرامی به آن مرتبه درباره زنده بودن شهدا رسیدم.

پدر شهید، از سرداران بازنشسته ارتش است، کسی که خاطرات زیادی با امام خمینی ، شهید بهشتی ، صیاد شیرازی و  بسیاری دیگر از بزرگان  دارد و مانند حمیدش کنج گمنامی را به دنیای شیشه ای شهرت ترجیح داده است. ایشان در بخشی از برنامه به خاطره گویی پرداخت و دفترچه خاطراتش را از حمید ورق زد.

اما آن اتفاق بزرگ  هنگامی رخ داد که من  به عنوان مجری برنامه در حال تقدیر و تشکر از دست اندرکاران برگزاری برنامه بودم و یک به یک نام می بردم از افراد و ارگان هایی که در برگزاری این یادواره مشارکت داشته اند.

ناگاه دیدم پدر شهید بهرامی که ردیف جلو نشسته بود با چهره ای ملتهب به من اشاره می کند.

کلامم را قطع کردم و گفتم: «بله حاجی»

گفت: «می خوام بیام بالا… یه مطلبی می خوام بگم»

حاجی را دعوت کردم بالای سن و با تعجب، خودم آمدم کنار دوستان.

گفتم :«حاجی چی می خواد بگه؟ چش بود پس؟»

همه شانه هایشان را انداختند بالا به علامت نمی دانم!

برخی از مردم داشتند سالن را ترک می کردند که حاجی رفت پشت میکروفن.

قلبم تند تند می زد. صدای قلبم را می شنیدم. از روحیاتی که از حاجی سراغ داشتم ، می دانستم حتماً حرف مهمی دارد.

بسم الله کرد و گفت: «همینطور که نشسته بودم و مجری داشت تشکر می کرد از دست اندرکاران یادواره، صدای حمید پیچید توی گوشم و گفت : بابا! از این بسیجی هایی که این چند روز زحمت کشیده اند تشکر نکردند. بابا برو از این بچه ها تشکر کن »

بغض که نه … گریه واژه کاملتری است برای حس و حال و وضعی که داشتم.

من که نه،  همه میخکوب به چهره حاجی نگاه می کردند. عرق سردی بر بدنم نشست و لرزه افتاد بر اندامم.

و حاجی بهرامی از سن آمد پایین و مدام زیر لب همان جمله را تکرار می کرد.

نگاهم از پس پرده اشک دنبال حاجی جذر و مد می کرد و او در آغوش گرم حاضران گم می شد.

و من این وسط مبهوت تر از همه ، داشتم با خودم کلنجار می رفتم که چرا از همه تشکر کردم الا بچه های بسیجی پایگاه !!!

مادر حمید بیرون سالن داشت به آسمان نگاه می کرد.

شاید فرشتگان را می دید که دارند روی بالشان حمید را برمی گردانند به آسمان.

نظرات

لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: