یـا شـهـیـد
۱۸ تیر ۱۳۹۳
2725

شهید سعید است و شهادت سعادت …

ترانه عاشقانه ای است ؛زندگی انسانی که زمین و آسمان در یک روز و یک ماه آمدن و رفتننش را به یکدیگر تبریک گفته اند.تاریخِ مُهر تولد و شهادت یکسانی که بر برگه های شناسنامه اش حک شده ؛گویای اقبال بزرگی است که خداوند تنها ارزانی جانهای عاشقش می کند .آنجا که 27 امین طلوع […]

ترانه عاشقانه ای است ؛زندگی انسانی که زمین و آسمان در یک روز و یک ماه آمدن و رفتننش را به یکدیگر تبریک گفته اند.تاریخِ مُهر تولد و شهادت یکسانی که بر برگه های شناسنامه اش حک شده ؛گویای اقبال بزرگی است که خداوند تنها ارزانی جانهای عاشقش می کند .آنجا که 27 امین طلوع خورشید بهمن ماه ،نوید تولد امانتی می شود که ؛قرار است مادر درست 21 سال بعد در 27 امین طلوع خورشید بهمنی دیگر، او را تقدیم آستان حضرت حق کند …

سعادت را اگر نشانه ای است ؛بی گمان می توان آن رادر میان ره یافتگان حریم وصال و توفیق داران دیدار حرم یار جستجو کرد .همان جایی که مادر شهید سعید اسکندری حیران مقام شهادتی می شود که خداوند در سالروز تولد فرزندش ارزانی او داشته و دروازه های سعادت را بروی وی گشوده است …

زندگی را قله کمالی است که جز به شهادت فتح نگردد و این شا هدان محفل انس را مادرانی است که جز بی وجود آنها این مسیر مشحون از مجاهدت, به اکمال نرسد؛ آنجا که مادری مهر و عاطفه مادرانه اش را تنها برای رضای خدا ،از دل بیرون می راند و محکم و استوار  فقط می گوید:”آنقدر بکش تا کشته شوی”…

به گزارش یاشهید ،ترانه عاشقانه ای است ؛زندگی انسانی که زمین و آسمان در یک روز و یک ماه آمدن و رفتننش را به یکدیگر تبریک گفته اند.تاریخِ مُهر تولد و شهادت یکسانی که بر برگه های شناسنامه اش حک شده ؛گویای اقبال بزرگی است که خداوند تنها ارزانی جانهای عاشقش می کند .آنجا که 27 امین طلوع خورشید بهمن ماه ،نوید تولد امانتی می شود که ؛قرار است مادر درست 21 سال بعد در 27 امین طلوع خورشید بهمنی دیگر، او را تقدیم آستان حضرت حق کند …

سعادت را اگر نشانه ای است ؛بی گمان می توان آن رادر میان ره یافتگان حریم وصال و توفیق داران دیدار حرم یار جستجو کرد .همان جایی که مادر شهید سعید اسکندری حیران مقام شهادتی می شود که خداوند در سالروز تولد فرزندش ارزانی او داشته و دروازه های سعادت را بروی وی گشوده است …

زندگی را قله کمالی است که جز به شهادت فتح نگردد و این شا هدان محفل انس را مادرانی است که جز بی وجود آنها این مسیر مشحون از مجاهدت, به اکمال نرسد؛ آنجا که مادری مهر و عاطفه مادرانه اش را تنها برای رضای خدا ،از دل بیرون می راند و محکم و استوار  فقط می گوید:”آنقدر بکش تا کشته شوی”…

 

مادر شهید سعید اسکندری

صغری نمازی را بیانی بس شیوا است وتن صدایی مقتدرانه که ؛نشان ایمان محکمی  است که، او را به مقام یک مادر شهید ارتقاء داده است.خداوند ۴ فرزند به وی عطا کرده که به گفته خودش همگی در پی زندگی خویشندو فقط سعید است که با او مانده است…

سعید دومین فرزند من بود و اولین پسر خانواده.خیلی با بقیه فرق داشت ؛حتی موقع به دنیا اومدنش.یه آدم بزرگی بود ؛همون موقع که سعید خیلی کوچیک بود اونو دیدش وبه ما گفت این بچه نهایتا تا نوزده ،بیست سالگی عمر می کنه نه بیشتر.از 7 سالگی نماز و روزه هاش ترک نشد.همیشه هم با عملش کسی رو ارشاد میکرد.هیچ وقت نمی گفت این کار رو نکنید اون کار رو بکنید؛بلکه خودش کار رو انجام می داد و اینجوری نشون می داد که این کار خوب نیست، یا هست.یادمه 9 سالش که بود اصلا تلوزیون نگاه نمی کرد.خوب اون موقع زمان طاغوت بود.یه روز مهمون داشتیم و تلوزیون یه برنامه ای داشت نشون می داد که اینها داشتن نگاه می کردن.برگشت گفت حیف این چشمها نیست که این برنامه ها رو نگاه می کنید.خدا این چشمها رو داده تا قرآن بخونیم.البته سعید شاگرد علامه محمد تقی جعفری هم بود.12 سالش که بود کلاسهای اخلاق علامه رو می رفت.یک بار هم من بهش گفتم مامان،سعید منم بیام؟گفت مامان مباحث کلاسشون خیلی سنگینه.خدا سعید رو به خاطر ایمان قوی و مظلومیتی که داشت پسندید و بردش .چون خدا رو به واقعیت شناخته بود.

 لحظه وداع آخرینش،جمله ای بر زبان مادر جاری می شود که ؛همه معادلات پیچیده مادی جهان را برهم می زند و اسیر بینش عمیق و روح بزرگ و متعالی خویش میکند.او حاضر است تمام زندگی اش را، تمام فرزندانش را ،فدای آرمان اسلام کند و فقط خریدار رضا و خشنودی خدا باشد…

اون لحظه که داشت می رفت اومد بند پوتینش رو ببنده ،سفت بست پاره شد.دویدم رفتم یه بند پوتین آوردم گفتم ببند وبرو.دیگه همون جا نتونستم تحمل کنم و اشکم جاری شد.برگشت بهم گفت مامان شما هم؟!گفتم نه !فقط یه نصیحتی بکنمت مادرانه!بکش تا بکشنت.نه اینکه هیچ کاری نکنی و کشته بشی.یعنی اونقدر از عراقیها رو بکش تا اگه بعد کشته بشی اشکالی نداره.من همیشه از خدا خواستم هر کدوم از بچه هام که عمرشون تموم شد ,با شهادت از این دنیا برن.من با اینکه می دونستم سعید شهید می شه ولی جلوش رو نگرفتم.چون اگه می گرفتم اون دنیا چه جوری جواب حضرت زهرا رو میدادم.سعید تا ازدر رفت بیرون،به خواهرم گفتم سعید رفت دیگه بر نمی گرده.پدرش نمی ذاشت که سعید بره جبهه.گفته بود اگه دانشگاه قبول شدی برو.4 دی قبولی دانشگاهشو گرفت.دانشگاه زاهدان مهندسی قبول شده بود.گفت مامان،بابا بهم قول داده که اگه دانشگاه قبول بشم،برم جبهه.منم همین امروز باید برم جبهه.من همیشه می گفتم سعید بره جبهه 2 ماه نمی کشه که شهید می شه.از چهره اش اصلا معلوم بود.هر چی صفت خوب بود ،تو چهره این بود.

 

شهید سعید اسکندری

روز پرکشیدن سعید ،درست مصادف است با روز ورودش به دنیای خاکی ما زمینیان.آنقدر خدا اورا دوست داشته که تولد دوباره اش را درست در سالروز تولدزمینی اش  به وی ارزانی داشته است.مادر آن را نشانی از عشق خدا به فرزندش می داند و اینکه ازمدتها قبل خداوند او را برای چنین روزی انتخاب کرده است…

سعید درست بیست سال و سه ساعتش بود که شهید شدساعت 7 شب 27 بهمن به دنیا اومد و 11:30 شب 27 بهمن هم تو عملیات والفجر8 تو فاو شهید شد.یادمه درست همون موقع شهادتش من تو رختخواب دراز کشیده بودم یهو صدای سعید رو شنیدم که گفت “مامان من اومدم.خوابی مامان؟” بلند شدم دویدم تو حال دیدم کسی نیست.فهمیدم که شهید شده.خواب نبودم بیدار بودم اومدم تو اتاق و به همه گفتم سعید شهید شده.دیگه اون روز صبح به پدرش هم نگفتم ؛شروع کردم کارهایی که برای مجلس ختم انجام می شه رو انجام دادم.قند شکوندم.هنوز هیچ کسی خبر شهادت سعید رو برامون نیاورده بود.چند روز بعد ،داشتم نماز مغرب رو که می خوندم ؛کسی زنگ در خونه رو زد.با اینکه رکعت اخر نماز بودم ولی حواسم به زنگ در بود.بعد دیدم دخترم می گه اقا برادر من چی شده؟!سلام نماز رو که دادم دویدم سمت در.دیدم پدرش بیهوش افتاده کنار در.وقتی اوردنش خونه گفتم که می خوام باهاش صحبت کنم.گفتم من دایه شما بودم.منو به عنوان یه دایه حلال کن.3 تا چیز هم ازت می خوام .اینکه برام از خدا صبر بخوای .تو ابرو داری پیش خدا.دوم اینکه آرزو داشتم دامادت کنم؛هر وقت اونجا حضرت زهرا برات همسر انتخاب کرد به من هم خبر بده.سومین چیز هم این که شفاعتم کنی.ولی خدا طاقتش رو بهم داد.همین که سعید تو یک روز به دنیا اومده و شهید شده به نظر من نشون اینه که خدا از همون اول پسندیده بودش و نشونش کرده بود. ما از 6 سالگی سعید رو می گذاشتیمش کلاس قران.هر وقت که می خواست قران بخونه گریه می کرد.استادش دست می گذاشت رو سرش و می گفت قدر این بچه رو بدونین.این بچه فوق العاده است.

 خداوند گلچین ماهری است و از میان گلهای باغی دلفریب ،تنها گلهای زیبا و دل انگیز را برای خود می پسندد.سعید هم گل زیبای باغ خانه مادر بود که ؛خداوند او را انتخاب کرد و سرنوشتش را با شهادت در راه خویش به همه خوبان عالم پیوند داد…

من هیچ وقت برای سعید گریه نمی کنم.بلکه برای دل تنگ خودم ،گریه می کنم.همیشه می گفت مامان خوش به حال کسی که شهید بشه و در عین حال ظهر جمعه شهید بشه.چون اون موقع حضرت رسول خودش بغلش رو باز می کنه وشهید رو بغل می گیره.سعید روز یکشنبه شهید شد،ولی تا پنج شنبه به ما نگفتن،پنج شنبه بهمون خبر دادن ،جمعه صبح ما تشییع کردیمش.همون که برش داشتن بزارنش تو خونه ابدیش،موذن اذان گفت.همونجا گفتم مامان به خونت قسم، برای خودت هیچ وقت گریه نمی کنم.چون همونجوری که خودت خواستی حضرت رسول شما رو تو آغوش خودش گرفته.هیچ وقت پشیمون نشدم که چرا رفته.چون انتخاب خودش بوده و راه خدا رو رفته و خدا خودش انتخابش کرده.شما یه باغ گل می رید،بهترین گل رو می خواهید انتخاب کنید.خدا هم بهترین گلها رو انتخاب می کنه.من ولی فقط شبها به امید اینکه خوابشو ببینم چشمامو رو هم می زارم.فقط به عشق خوابش.خودمم هیچ وقت لایق این نمی بینم که شدم مادر شهید.فقط خدا کنه که اون دنیا بچه ام روش رو ازم بر نگردونه.همیشه گفتم خدایا برای رضای تو دادمش.اصلا مال تو بود ولیکن صبرم رو به خاطر خدا می کنم.ان شاالله که خدا از ما راضی باشه.

 

مزار شهید سعید اسکندری

شهید زنده است؛ چون هدفش زنده وجاودان است.زنده بودن شهید وام دار هدف متعالی است که او را در مسیر رشد و تعالی خویش به خدا رسانیده است.مادر سعید خود آنقدر با فرزند شهیدش اجین شده،که او را به وضوح بارها دیده و در سختیها او را به یاری طلبیده است.او اینک به گفته خود فقط با سعید زندگی می کند و در همه لحظات نبود فرزندش؛حضور او را احساس کرده است…

هر وقت که سعید رو صداش کردم،حضورش رو احساس کردم.چند باریم به وضوح دیدمش.ما همیشه اولین نوبرونه های میوه رو می گیریم و می یاریمش سر مزار سعید.یه بار چند سال بعد شهادتش،یه کم توت فرنگی گرفتم و ریختم تو یه پلاستیک و آوردمش سر مزار.وقتی خواستم بریزمش تو بشقاب دیدیم چند تاش لهیده شده.سعید خودش می دونست که من میوه ریز و لهیده دوست ندارم.هر وقت میوه درشت و قشنگ بود می گفت،اینها برای مامان.من دیدم این چند تا توت فرنگی خراب شدن،بهش گفتم تو که می دونی من میوه لهیده دوست ندارم ولی به نیت تو می خورم.همون موقع اومده بود به خواب مادرم و مامانم بهش گفته بود،سعید این کارهایی که مادرت برات انجام می ده متوجه می شی.گفته بود اره مامان بزرگ حتی اون توت فرنگی لهیده ها هم بهم رسید.اصلا چند باری هم سعید رو تو بیداری نه خواب،دیدمش.همین 3 ماه پیش بود که سکته کردم و بیمارستان بستری شدم.نیم ساعت به ملاقات مونده بود که دیدم بچه ام اومد اتاق سی سی یو.از در اتاق که اومد تو اصلا پرستاره متوجه شد که کسی اومد تو اتاق.همش نگاه می کرد.اومد پایین پای من و ایستاد و دستش رو گذاشت رو پاهام.گرمی دستش که رو پاهام بود کاملا احساس می کردم.هیچی هم نمی گفت .هم اون و هم من،فقط بهم لبخند می زدیم.همین که ساعت ملاقات شدو مردم هم اومدن،اون هم رفت.بعد که دکتر معاینه ام کرد ،گفت3 تا از رگ قلبت گرفته بودولی الان برطرف شده.

سعید را مادر با مقامی که خدا به واسطه شهادت نصیبش کرده ،می شناسد و می شناساند.بعد از شهادت سعید بود که مادر به یاد روزهای بودن با او می افتد، دندان به لب می گزد و حسرتی به درازای همه عمر فرزند، تمام وجودش را مملو از آهی جانسوز می کند…

سعید منو باید از مقامی که خدا بهش داده شناخت.همیشه سجده می کنم واز خدا تشکر می کنم.به سعیدم می گم مامان من اگه می دونستم مقام تو اینقدر قراره بالا باشه بهت احترام بیشتری می گذاشتم.الان هم اگه لازم باشه ،پسر دیگه ام رو می فرستم برای دفاع.چون آخه قضیه ،قضیه اسلامه.به حرمت خون شهدا،آمریکا هیچ غلطی نمی تونه بکنه.درخت وقتی آبیاری شد،ریشه اش وقتی جون کامل گرفت اگه شاخه هاش خشک بشن دوباره جون می گیره و دوباره جوونه می زنه.امریکا برای همین از ما می ترسه.چون می دونه ریشه آبیاری شده.اگه چند تا شاخه پوسیده باشه می یوفته ،دوباره جوونه می زنه .آب اول رو حسین ،داده به درخت و اینها پیرو امام حسین بودن و هیچ وقت این درخت خشک نمی شه.

 

مادر وپدر شهید سعید اسکندری

پدر نشسته است  کنار مزار و گوش به پیغامی سپرده که مادر با وصف فرزندشان ،به دست آیندگان می سپارد.گاه نگاه می کند،گاه اشک می ریزد و گاه لب به سخن می گشاید و از سعیدی می گوید که عزیز پدر بود و تمام وجود او را تسخیر کرده بود…

سعید بیشتر با مادرش بود اما هر وقت هم که با من بود،من هیچ وقت برخورد بدی ازش ندیدم.در واقع سعید،همه وجود من بود.بقیه بچه های من به این شدت برام عزیز نبودن.همیشه فکر می کردم که همه وجود من تو سعید خلاصه شده. و همیشه دوست داشتم که تو همه چی برترین باشه.تن صداش مثل خودم بلند بود،گاهی اوقات که صداش می رفت بالا؛یهو می زد زیر گریه  و می گفت این تن صدای من بلنده وگرنه با شما نیستم.همه هم می دونستن که من همیشه می گم همه یک طرف،سعید هم یک طرف.ولی خدا رو شکر می کنم که خداوند اونو لایق دونست و خریدارش شد.منم امانتی رو که به ما سپرده بود به خدا برگردوندم دیگه.این برام خودش یه لذتی داره.ولی خوب دلم براش تنگ شده واین دلتنگی هر روز بیشتر می شه…

نظرات

لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: