گویند، غم هجرانی که تا مغز استخوانش نفوذ کرده ؛دلش را به ویرانگی رسانیده و آواره کوچه و خیابانش کرده است . دیگران به نظاره نشسته اند و او چون شمع سوزانی که قطره قطره آب می شود؛روشنایی می بخشد و روبه خاموشی می رود.ساکت و آرام فقط چشم دوخته است به تصویر قاب شده مقابلش و گه گاه سر تکان می دهد و کوتاه سخن می گوید.مگر می شود آدمی قلبش مملو از دردباشد و لب فرو بندد و هیچ نگوید …
هر دو تا پسرم خیلی بچه های خوبی بودن.هیچ وقت منو اذیت نکردن.هر پنجشنبه دوست دارم بیام سر مزارشون.حتی اگه صد سال هم بگذره،باز هم دوست دارم بیام.لحظه آخر اومدن خداحافظی کردن .منم گفتم که برید خداحافظ.من هیچ وقت نگفتم که نرین جبهه.خودم قبول کردم.آخه جای بدی نمی رفتن که بگم نرین.تو راه قرآن واسلام بودن.الان هم اگه باز بودن.می گفتم که برین.خوب ما اسلام و قران رو دوست داشتیم دیگه.ولی بعد شهادتشون نتونستم تحمل کنم.کسی رو نداشتم که باهاش صحبت کنم.همش رو ریختم تو خودم و دچار ناراحتی اعصاب شدم.
پدر همه حواسش به مادر است.آنقدر که دوست ندارد او، بیشتر از چند جمله در مورد فرزندان شهیدشان بگوید و بیش از آنکه به یاد روزهای با هم بودن بیفتد؛مرور خاطرات روزهای دوری و فراق ،دوباره بیازاردش و اسیر غم دوباره اش کند.خود رشته کلام را به دست می گیرد و می گوید هر آنچه را که اگر مادر می توانست و به یاد می آورد ؛توصیف گر لحظه های پروانگی پسرانشان بود…
حاج خانم ،مادر بود دیگه هزار تا آرزو برا پسراش داشت.اما از همه آرزوهاش گذشت و البته همیشه تشویقشون می کرد برا جبهه رفتن و هیچ وقت مانع نشد برا رفتنشون.خوب یه مادر تحملش از پدر کمتره.از موقع شهادت بچه هامون ، اعصاب و روان حاج خانم بهم ریخت.وبیشتر عمرش رو سرگردون بود.و الان هم به خاطر همون مساله از پا افتاده.اون قبلنا که خیلی روحیه اش بهم ریخته بود و ما نمی تونستیم جلو دارش باشیم.همش تو کوچه و خیابون پیداش می کردیم.الان ولی به مدد قرصهایی که می خوره بهتره.خدا رو شکر.خوب من بیشتر می رفتم مغازه و سرم رو گرم می کردم ولی مادرشون همش خونه تنهابود و خیلی تو خودش می ریخت.ما اون زمون هم همین دو تا پسر رو داشتیم و قصد نداشتیم که بیشتر از دو تا فرزند داشته باشیم. ولی بعد از شهادت دو پسرم ،خدا بهمون 1 دختر و 3تا پسر دیگه داد.
اسد الله و رحمت الله را اینبار از زبان پدر می شناسیم و به خاطر می سپاریم.آنجا که او زبان گویای مادر می شود و از اعزام فرزندانش به جبهه می گوید و اینکه هر دو به فاصله یک سال راه آسمان در پیش گرفته اند و مادر را در حسرت دیدار دوباره شان ،آواره کوچه و خیابانش کرده اند …
اسد الله که پسر کوچیکم بود سال 62 تو پنجوین شهید شد.رحمت الله هم یک سال بعدتو سومار رفت پیش برادرش.کوچیکه 15 سالش بود که رفت کردستان.تو اونجا با کومله ها و دموکرات ها درگیر بودن.سه،چهار ماه کردستان بود.وقتی برگشت برا کلاس سوم راهنمایی ثبت نام کرد.یه مدتی درس خوند و بعد دوباره اومد بهم گفت که من برای گروه تخریب ثبت نام کردم و می خوام که دوباره برم جبهه.چون 16 سالش بود؛گفتم بابا فعلا شما کوچیکی بزار یه کم بگذره بعد.گفت نه من باید برم.گفتم تخریب خطرناکه ولی قبول نکرد گفت خوب مینه دیگه یه بار منفجر می شه میری بالا بعد میای پایین بعدشم که شهید می شی.خلاصه رفت .اینها که مشغول باز کردن محور میشن که رزمنده ها راه برا شون باز بشه برن خط مقدم،عراقیها متوجه می شن و جنگ تن به تن اتفاق می افته.اسدالله اونجا زخمی می شه و می یارنش عقب کنار یه درخت می زارن که صبح گروه امداد بیاد و ببردش ولی چند متری که دور می شن خمپاره میخوره همون جا و با ترکشاش شهید می شه.
دو برادر بودند؛اما با خلق و خویی متفاوت.یکی گوشه گیر بود وساکت؛دیگری خوش مشرب و پر جنب و جوش.برادر کوچکتر که شهید شد،برادر بزرگتر را دیگر تحمل خانه و کاشانه نبود.عزم جبهه کرد تا شاید درهای آسمان اینبار برای او نیز گشوده شود و دوباره آغوش برادر پذیرای تن خسته و دل دلتنگش باشد …
اسد الله خیلی بچه خوب ولی گوشه گیری بود.تقریبا می شه گفت که با کسی ارتباطی نداشت.از مدرسه که می یومد یک راست می رفت سر درس و مشقش.بعد هم نماز وکارهای دیگه اش.تو مسجد محل هم ،مسجد امام هادی خیلی فعال بود.مخصوصا برای کارهای خانواده های شهدا ،هر کاری که لازم بود انجام می داد.بار اول چیزی نگفتم ولی بار دوم که می خواست بره جبهه مخالفت کردم.ولی وقتی که درباره شرایط اون موقع صحبت کرد قانع شدم.می گفت من نرم ،اون نره پس کی بره از ناموس و مملکتمون دفاع کنه.منم تسلیم شدم.رحمت الله ولی برعکس برادرش خیلی بچه فعالی بود و با همه می جوشید.چند بارم جبهه رفته بود.بعد از شهادت برادرش گفت بابا من دیگه نمی تونم خونه بمونم .زودتر باید برم جبهه. رفت و سه چهار ماهی جبهه بود؛یه روز سر خیابون دیدم سوار یه وانت شده و داره برا جبهه کمک جمع می کنه.رفتم بهش گفتم خوب پسر جون،می یومدی خونه یه خستگی در می کردی بعد.تو الان سه چهار ماه هست که تو خونه هستی.گفت بابا اینها نیاز های جبهه است و باید تهیه بشه.اومد تو حیاط و از همون دم در گفت ؛مامان بابا خداحافظ.همون خداحافظی آخرش بود.یعنی بعد از سه چهار ماه تو ساختمون پاشو نگذاشت.رفت و شهید شد
می گوید؛فرزندانش چون فرشته ای بودند در قالب انسان.از همان جنس انسانهایی که خداوند خود برای یاری دینش برگزیده و تربیتشان کرده است.پاهایشان در زمین بود و دلهایشان بند آسمان ،جسمشان خاکی و روحشان بزرگ ومتعالی.انفاس قدسیشان عالمی را دگرگون می کرد و بینش عمیقشان دنیایی را حیران خود …
با اینکه این شهیدا یه صورت زمینی داشتن ولی یه روح قدسی هم داشتن که پاهاشون رو زمین بند نمی شد.من می گم اینها یه فرشته بودن تو اون زمون.که خداوند اینها رو خلق کرد که برن و از اسلام و قران و رهبری و مملکت دفاع کنن.خودشون می گفتن ما تا جون تو بدنمون هست ؛تا نفس می کشیم باید از این مملکت دفاع کنیم.تمام دنیا داشت به عراق کمک می کرد؛ولی اینها با جونشون در مقابل اونها ایستاده بودن.و اخر سر هم تونستن که با از خود گذشتگی و ریختن خونشون،مملکت رو به استقلال برسونن.من واقعا به شجاعت و شهامت این بچه هام افتخار می کنم.وشکرگزار هستم که خدا یه همچین بچه هایی رو به ما عطا کرده.فقط انتظار دارم که مردم از خطی که شهدا برامون ترسیم کردن؛عدول نکنن.ما انتظار نداریم که فلان فرد یا بهمان نفر از ما یاد کنه ،فقط می خواهیم که راه شهدا ادامه داشته باشه و اونهایی که کاری از دستشون بر می یاد کاری بکنن که سربلندی ایران رو در پی داشته باشه.و همه باید تابع رهبر باشیم. و ان شالله که از عمر ما خدا بکاهه و بر عمر رهبر عزیزمون اضافه بکنه که قوت دل ما همین رهبر عزیزمون هستش. برای ما مانعی نداره که فرزندامون شهید شدن . چون برای اسلام بوده؛ولی غم این رو داریم که خدای نکرده پا روی خون این شهدا گذاشته بشه.همین…
لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: