یـا شـهـیـد
۱۵ مرداد ۱۳۹۳
1667

آینده در سخن یک رزمنده …

به گزارش یا شهید ،گفته اند ؛ بالاتر از شهادت راهی نیست به سوی جوار قرب الهی.جان تقدیم کردنی که برای رسیدنش باید پله های کمال الهی را یکی یکی طی کرد و با رسیدن به مرزهای آسمان ، هر آنچه که آدمی را به خاک وصل می کند از دل برکند و با افلاک […]

به گزارش یا شهید ،گفته اند ؛ بالاتر از شهادت راهی نیست به سوی جوار قرب الهی.جان تقدیم کردنی که برای رسیدنش باید پله های کمال الهی را یکی یکی طی کرد و با رسیدن به مرزهای آسمان ، هر آنچه که آدمی را به خاک وصل می کند از دل برکند و با افلاک پیوند داد.هستند در این میان انسانهای بی ریای خالصی که چون حجابهای مادی دیدگانشان ،با تهجدهای عارفانه و طی طریقی عاشقانه ؛کنار رفته است ؛ دیده اند هر آنچه را که دیدگان مملو از غفلت و پر زمعصیت را یارای دیدن و چشیدنش نیست.یکی از همین بندگان مخلص به آسمان رسیده ،شهید کرامت امیری است که روزگاری نچندان دور در میان دوستانش می زیست و چندی قبل از شهادتش ناقل پیامی بود که خبر از گشودن در های رحمت و سعادت الهی داشت.راوی این خاطره یک بازنشسته نظامی  به نام آقای احمدی است که اکنون در بندر عباس روزگار می گذراند و با یاد و خاطره دوستان شهیدش دل به فردا ها سپرده و چشم به یاری و شفاعت یاران سفر کرده اش دوخته است …

 ” به خاطر دارم  که سال 62 در شهر مهاباد استان آذربایجان غربی ،فرمانده گروهان بودم.همه افراد گروهانم هم پاسدار وظیفه بودند.آن زمان به سربازهای سپاه ،پاسداروظیفه می گفتند.دو تا آسا یشگاه بود که اتاق محل کار و استراحت من بین این دو آسابشگاه قرار داشت.سربازهای آسایشگاه بیشتر اوقات فراغتشان را، وسط  آسایشگاه پتو پهن می کردند و به خنده و شوخی می پرداختند.خیلی با هم صمیمی بودند که البته بین آنها ،دو نفر بیشتر از دیگران به هم انس داشتند.کرامت امیری و اسماعیل زارع خفری.

 

یک روز صبح بچه ها من را صدا زدند که به آسایشگاه بروم.وقتی وارد شدم دیدم که تخت کرامت امیری و اسماعیل زارع جابجا شده وبه وسط آسایشگاه آورده شده است و روی این تختها که به صورت دو طبقه بود دو تا گلدان با گلهای زیبا وخوش رنگ بنفش و صورتی گذاشته شده است. آن زمان راه پله های سپاه مهاباد ، با گلدانهای سفالی بسیاری که گلهایی قشنگ و زیبایی داشتند ؛تزیین شده بود.در این حین دیدم که شهید کرامت که هم خوش رو بود و هم خوش قیافه،داشت برای بچه ها سخنرانی می کرد.او  دیپلمه بود و خط بسیار خوشی هم داشت.به شوخی به او گفتم کرامت معرکه گرفتی؟! گفت نه اقا جان .اگر خواستید شما هم بنشینید.

 

524

امیدعلی سنگری،کرامت امیری،یاسر جاویدنیا،سیاوش عباسی،اسماعیل زارع خفری،

اسفندیار عوضی،محمدرضا زارع خفری،عزت اله انصاری

کنار بچه ها نشستم و او به صحبتهایش ادامه داد.از حمایت کردن از نظام و امام و ارزشها گفت و از چیزهایی که بیشتر بوی آینده می داد.به این جا که رسید گفت بچه ها امروز تا فردا درگیری شدیدی می شود.دقیق هم نقطه اغاز درگیری را ذکر کرد.و بعد گفت که من در فلان خیابان و فلان نقطه که بوته های گلهای قشنگی دارد شهید می شوم و تیر درست زیر گلویم می خورد به صورتی که خون ریخته شد رنگ بوته گل را رنگین تر می کند.اسماعیل هم یکی دو ساعت بعد درفلان خیابان و فلان کوچه شهید می شود.دلم می خواهد که به مناسبت شهادت ما دو نفر، جشن بگیریم و برای همین هم این دو تا گلدان را آوردم و روی تخت خودم و اسماعیل گذاشتم.من همان موقع به شوخی گفتم که این هم از  خصوصیات جوانان است دیگر که این چنین سخن می گویند. در اصل خودم هنوز سخنانش را جدی نگرفته بودم و باور نمی کردم.

 

همان روز 4 عصر که شد؛ بیسیم زدند که در داخل شهر ،دقیقا همان جا که کرامت گفته بود ؛ درگیری رخ داده.سریع نیروها را اماده کردیم و به داخل شهر فرستادیم. در همین  حال بود که من همه اتفاقات صبح را فراموش کردم.بعد از نیم ساعت که درگیر بودیم ؛ بیسیم زدند که کرامت فلان جا شهید شده.به سرعت به سمت ان نقطه حرکت کردم.وقتی رسیدم دیدم کرامت دقیقا در همان نقطه ای که گفته بود و زیر بوته  گلی که خونش به شاخ و برگ آن پاشیده ؛ شهید شده است. دوباره یکی دوساعت بعد ، بیسیم زدند و گفتند که اسماعیل هم به شهادت رسیده است.وقتی رسیدم دیدم که درست محل شهادت اسماعیل همان نقطه ای است که کرامت خبرش را داده بود و من باور نکرده بودم. این در واقع واقعیتی بود که شهدا شاهد گذشته و حال و اینده بودند و خواهند بود.شاید ده نفر از افرادی که در ان ضیافت ظهر گاهی شرکت داشتند، هم اکنون هستند و می توانند بر صدق این ادعا شاهد باشند. روحشان شاد باشد و امیدوارم که شفیع ما باشند در روزگاری که سخت محتاج نگاهشان خواهیم بود.”


نظرات

لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: