به گزارش یاشهید ،طلوع نقره فامش را در تاریخ ۲۶ مهر ۱۳۴۸ و عروج ارغوانیاش را ۶ اردیبهشت ۱۳۶۵ ثبت کردهاند. مهدی، سیب سرخ پائیزی بود که خداوند به خانوادهی روستازاده، معتقد و با ایمان قدیری که در روستای بیداخوید شهرستان تفت زندگی میکردند، عطا کرد.
در سنین خردسالی به آموختن قرآن پرداخت و با طلوع هفتمین بهار زندگیاش راهی مدرسه شد. دوران ابتدایی را با موفقیت سپری کرد که بخشی از ماهها و سالهای آن با التهاب انقلاب بود. از همان اوان نوجوانیاش به دلیل همراهی با اهل خانه، در تامین معاش و رفاه بیشتر خانواده، وارد صحنهی کار و فعالیت شد و در حرفه دندانسازی مشغول به فعالیت شد. علاقه به کار روزانه و شوق به تحصیل باعث شد، تا او همزمان با فعالیت، جهت ادامه تحصیل، به صورت شبانه به مدرسه برود.
بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی، عشق به دفاع از وطن و ناموس و شرف، او را به جبهه کشاند و مشتاقانه برای دفاع از اسلام و قرآن، به میادین نبرد حق علیه باطل شتافت.
از خصوصیات بارز اخلاقی او این بود که همه را دوست میداشت و هر کس که به کمکی نیازمند بود و او توان یاری رساندن به او را داشت، به یاریاش میشتافت. در اولین اعزام مهدی به جبهه، خبر مجروحیتش به خانواده رسید، اما بعد از مدت کوتاهی بهبودی یافت و بلافاصله عازم جبهه شد.
در سال ۱۳۶۵ برای مرتبه سوم به جبهه اعزام شد و در جزیره مجنون مشغول به خدمت و مبارزه شد. سرانجام در شش اردیبهشت همان سال بر اثر ترکش خمپاره به ناحیهی سر، با توسن رهوار شهادت به دیار جاویدان حق کوچ کرد.
متن بالا برگفته از زندگینامه شهید «مهدی قدیری» که در کتاب سپید جامگان آسمانی آمده است. در این کتاب شهدای جامعه پزشکی معرفی شدهاند. شهید قدیری نیز از شهدای جامعه پزشکی است که در سن ۱۷ سالگی به شهادت رسید. در ادامه نحوه اعزام و وصیتنامه این شهید بزرگوار را به قلم نویسنده این کتاب میخوانید:
من نذر کردهام، دوباره به جبهه بروم!
چهار ماه از مجروح شدنش گذشته بود. دلش برای رفتن به جبهه پر میکشید. مهدی روزهای مجروحیت خود را در بیمارستان اصفهان گذرانده و سپس به خانه آمده بود. اما از آن روز به بعد انگار مانند پرندهای بود که در قفس اسیر شده باشد. دلش بدجوری هوای جبهه کرده بود. میخواست هر چه زودتر به آنجا برگردد. اما هنوز آثار زخم و جراحت دشمن زبون بعثی در جسم و جانش باقی مانده بود و توان جبهه رفتن را از او سلب کرده بود.
به کنار پدر آمد، دنبال جملهای بود که بتواند سر صحبت را باز کند. پدر در چهره مهدی، آثار نگرانی و خواهش میدید؛ با مهربانی گفت:
چیزی شده، پسرم؟
سرش را پایین انداخت. در روضهها شنیده بود که علی اکبر (ع) برای جبهه رفتنش به پدر التماس کرد:
بابا اومدم بگم که تصمیم دارم دوباره برگردم جبهه!
اما تو تازه خوب شدی و صلاح نیست به این زودی به جبهه بری؟!
خواهش میکنم بابا! فکر میکنم تا حدی تواناییام را به دست آوردهام. شما را به خدا نذارین سنگینی این مسئولیت روی شونههام باعث عذاب من بشه! مملکت مال همهی ماست و من هم باید به سهم خودم از کشورم دفاع کنم!
پدر نگاهی از سر مهر به فرزندش انداخت و گفت:
پسرم اگه میخوای خدمت برای جبهه انجام بدی، راههای دیگری هم غیر از جبهه رفتن هست، مثلا پول و کمک مالی بفرست!
نه بابا! من نذر کردم که وقتی خوب شدم، به جبهه برم میخواهم نذرم را ادا کنم و خودم در جبهه کار کنم!
پدر وقتی عزم راسخ پسرش را برای رفتن به جبهههای نور دید، حرفی نزد و اجازه داد تا مهدی بار دیگر با اسلحه عزت و ایمان به جنگ دشمن برود؛ پدر فهمید که فرزندش به چیزی کمتر از شهادت قانع نیست و او این را به درستی درک کرده بود.
مادرم، پدرم! دعا کنید شهید شوم!
هر چند جراحتش کاملا خوب نشده بود، اما برای دومین بار به جبهه رفت. چند ماهی که در نبرد با کفار در جبههها خدمت کرد، به زادگاهش بازگشت. به واسطهی اخلاق خوب و پسندیدهاش، کسی نمیتوانست به این راحتی از این روستازده قهرمان، دل بکند. لحظات با مهدی بودن، برای همیشه شیرین و خوشایند بود.
وقتی برای بار سوم آهنگ رفتن میکرد، با آن که دوری از مهدی، برای پدر و مادر سخت بود، کسی مانع نشد. پدر و مادر خوب میدانستند که مهدی آرزوی شهادت دارد و با عزم راسخش قدم در راهی گذاشته است که به هیچ عنوان قصد بازگشتن ندارد.
بیست و یکمین روز از فروردین سال ۶۵ بود. مهدی از طریق تیپ الغدیر یزد عازم کربلای ایران بود. در آخرین وداعهایش با والدین، خطاب به پدر و مادر صبورش که با چشمانی نمناک او را بدرقه میکردند، گفت: از خدا بخواهید که توفیق شهادت به من بدهد!
مادرم! همان طور که تو وصیتنامهام هم نوشتم، ازت میخوام که در فراق من اشک نریزی تا دشمنان شاد نشن! پدر جان! از شما خواهش میکنم که وقتی جنازه من را آوردند …
لحظات دل کندن از مهدی سخت بود، اما او باید میرفت. بر دستان پدر و مادر بوسه زد و در میان دعای خیر پدر و مادر، راه شهادت را در پیش گرفت.
گزیدهای از وصیتنامهای
مردم آگاه باشید که من آگاهانه در این راه قدم نهادهام و برای حفظ مملکت اسلامی خود به پا خواستهام و به پیکار با دشمنان دین خدا، از خانه خود هجرت نمودم و به دیار عاشقان شتافتم، عاشقانی که بهترین سرمایه خود را هدیه محبوب خود مینمایند؛ وای خواهرانم، حجاب خود را رعایت کنید و زینب وار زندگی کنید.
مردم، به خدا قسم شیرینی این دنیا هیچ فایدهای برای شما ندارد و همیشه سعی کنید حرفهای نسنجیده نگویید. به قول امام عزیزمان، اگر نفس خود را با قرآن کریم وفق دهید؛ اگر نفس خود را تزکیه کرده باشید، با کی از هیچ هولی و خوفی ندارید و به خدای مهربان متوسل شوید و همیشه به یاد او باشید، چون دلها با یاد او آرام میگیرد. در نماز جمعه شرکت کنید که همین صفوف به هم فشرده است که دشمنان اسلام را به خاک مذلت نشانده است.
لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: