به گزارش یاشهید ،رسالت رزمنده «رضا پازش» وی را از نیمکتهای مدرسه به خرمشهر و شلمچه تا ماهوت، سردشت و حلبچه کشاند. وی تا سال ۶۴ از نیروهای کادر لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بود؛ اما به دلایلی از سپاه استعفا داد و تا انتهای جنگ تحمیلی به عنوان یک بسیجی در مناطق عملیاتی حضور یافت.
در ادامه خاطرهای از شوخی رزمندگان با حاجی بخشی زیر آتش خمپاره در عملیات کربلای ۵ را از زبان رضا پازش میخوانید:
اواخر عملیات کربلای ۵، شرایط خاصی در منطقه عملیاتی (شلمچه) حاکم بود. روبروی کانال ماهی ۳۰۰ متر پایینتر سنگر فرماندهی تیپ نینوا جمعی لشکر ۱۰ سیدالشهدا و به ترتیب سنگر ۱۰۷ مینی کاتیوشا و سنگر خمپاره ۱۲۰ به صورت آتش بار مستقر شده بودند. منطقه پرالتهابی بود. عراق، چون منطقه بسیار مهمی را از دست داده بود آتش سنگینی بروی منطقه میریخت.
رضا پازش
فتح عظیمی بود که توسط دلاور مردان ایرانی تسخیر شده بود و به همین علت حاج علی فضلی بخاطر بالا بردن روحیه رزمندگان قرارگاه تاکتیکی، ستاد فرماندهی لشکر و تیپهایش را نزدیکی به ۳۰۰ متر عقبتر از خط مستقر کرده بود. به طوری که حتی در تابلوهای کنار جادههای عملیاتی نوشته شده بود «برادران راننده با چراغ روشن حرکت کنید.» از این دست عوامل باعث شده بود که منطقه عملیاتی شلمچه حال هوای دیگری پیدا کند. رژیم بعث هر چه میتوانست آتش کور میریخت که برای رزمندگان دیگر عادی شده بود.
با شلیک قبضههای ۱۰۷ دل نیروهای عراقی را میلرزاندیم. رزمندگان گاهی به شوخی میگفتند که صدای این قبضهها دل رزمندگان خودمان را هم میلرزاند. ما به جهت اینکه جلوی قبضهها بودیم، صدای کمی از پشت قبضهها میشنیدیم در مقابل صدای مهیب ارتعاشات را میشنیدیم. هر کس در آن مکان حضور داشت، ناخودآگاه شکمش را میگرفت. زیرا گمان میکرد که بر اثر ارتعاشات محتوای شکمش فرو میریزد. این موضوع دست مایه شوخی رزمندگان شده بود به طوریکه وقتی میخواستند شجاعت یکی از بچهها را محک بزنند، در این مسیر قرارش میدادند.
روزی مرحوم حاجی بخشی با ماشین به سمت تیپ آمد. مثل همیشه با بلندگوی ماشین شعار ماشاالله… ایولا… به گوش میرسید. وی با پخش آبنبات، کیک و عطر مشهد به استقبال نیروها آمد. در این حین یکی از نیروها به وی گفت: «حاجی یک بار هم عطر یاس برایمان بیاور.» نیروها هم به شوخی سوغاتیها را به حاجی پس دادند.
حاجی بخشی با خنده خطاب به برادر فلکی (فرمانده تیپ نینوا) گفت: «کلاس نیروهات رفته بالا». در حین این که میخندید از داخل ماشین شکلات، بیسکویت و عطر یاس را بیرون آورد و ادامه داد: «عطر یاس هم دارم، ولی به شما نمیدهم.»
در اوضاعی که آتش دشمن لحظه به لحظه گوشه و کنارمان به زمین اصابت میکرد، نیروها به دنبال حاجی بخشی کردند تا سوغاتیها را از دستش بگیرند. وقتی دستهای حاجی بخشی از سوغاتیها خالی شد، گفت: «دفعه بعدی میدانم برایتان سواغاتی چه چیزی بیاورم». لحظاتی نگذشت که به درخواست شهید حسین سوری، چند قبضه گلوله ۱۰۷ به سمت دشمن شلیک شد. برای نیروها ارتعاشات ناشی از شلیک گلوله، عادی بود، اما حاجی بخشی به سرعت روی زمین خوابید و شکمش را محکم گرفت. نیروها با دیدن این صحنه شروع کردند به خندیدن.
مجروحیتی که اثر جراحت نداشت
دقایقی بعد از رفتن حاجی بخشی، سردار علی فضلی به سنگر برادر فلکی آمد و اعلام کرد که میخواهد به خط مقدم برود. برادر فلکی جهت حفظ جان حاج علی گفت: «من الان از خط آمدم. خبری در آنجا نیست.» حاج علی به سمت موتوری که در مقابل سنگر بود، رفت. آن موتور در اختیار من بود.
وقتی برادر فلکی اصرار حاج علی را دید، به من گفت: «حاج علی را به خط ببر و زود برگردان. حفاظت جان حاج علی با شماست.»
من و حاج علی به سمت خط رفتیم. حاجی پس از احوالپرسی، از اوضاع خط سوال کرد. چند دقیقهای از رسیدنمان نگذشته بود که شهید سوری به من گفت که پشت بیسیم، برادر فلکی شما را کار دارد.
برادر فلکی پشت بیسیم گفت: «به سرعت حاجی را به عقب برگردان. اگر مانع شد، به زور وی را برگردان.» برای اجرای دستور به سمت حاج علی میرفتم که سوت خمپارهای را شنیدم. همه نیروها خیز رفتند. لحظاتی بعد صدای انفجار آمد. انتهای خمپاره که به آن «گلدانی خمپاره» میگفتیم، چرخان چرخان به سمت من آمد و به زانویم اصابت کرد. به جهت اینکه تیزی ندارد، جراحتی به وجود نیاورد، اما خیلی درد داشتم. از این بهانه استفاده کردم و خطاب به حاج علی گفتم که به عقب برویم. او هم اصرار میکرد که صبر کنیم. در نهایت به زور نیروها، حاج علی را سوار موتور کردیم. در حین برگشت از منطقه، حاجی گفت که به اورژانس صحرایی برویم. لنگان لنگان به همراه حاجی برای مداوا وارد اوژانس شدیم.
پزشک برای مشاهده ضرب دیدگی شلوارم را پاره کرد. حاج علی از این فرصت استفاده کرد و میخواست مجدد به خط برود. از اطرافیان خواستم تا به ستاد خبر دهند که حاج فضلی اینجاست. نیروهای ستاد به سرعت خودشان را به اوژانس رساندند تا حاجی را به عقب ببرند. حاج فضلی وقتی داشت میرفت، پیشانیم را بوسید و گفت که حلالم کن اگر اذیتت کردم.
چند دقیقه از رفتن حاج علی نگذشته بود که برادران فلکی و تاجیک به اورژانس آمدند. آنها شنیده بودند که من مجروح شدهام، به همین جهت گمان میکردند که برای حاجی هم اتفاقی افتاده است. برایشان توضیح دادم که حاجی فضلی به ستاد رفته است.
وقتی به خانه رفتم، ابتدا گمان میکردند که من مجروح شدم. از من استقبال کردند و مراقبم بودند. زمانی که پایم را نشان دادم و هیچ نشانی از مجروحیت نبود، ناز و نوازشها تمام شد.
لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: