یـا شـهـیـد
۱۹ مهر ۱۳۹۶
1982

مجید آب را روی جمجمه‌ها می‌ریخت/ عراقی‌ها حاجتشان را از مزار یک شهید ایرانی می‌گیرند

جمجمه شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید بطری آب را برداشت. روی دندان‌های جمجمه می‌ریخت و گریه می‌کرد و می‌گفت: «بچه‌ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!»… مجید روضه خوان شده بود و …

به گزارش یاشهید ،جست‌وجو باید عاشقانه باشد. تفحص عاشقانه نتیجه می‌دهد. پازوکی، محمودوند، علیرضا غلامی و… نیز عاشقانه رد مولای خود را تا ارتفاعات 175 شرهانی، فکه و طلاییه جست‌وجو کردند. دوستان و یاران آنان نیز سال‌هاست که در همان سرزمین، از بیات تا فکه را عاشقانه زیر پا می‌گذارند و حتی کانال‌های خطرناک بجلیه و موانع چم‌هندی، مانع حرکت آن‌ها نمی‌شود؛ همان‌های که صبح‌ها را با دعای عهد و توسل، با عزیزی از آل طاها تجدید بیعت می‌کنند و به جست‌وجوی نور می‌روند.

محمد احمدیان، برای جست‌وجوی پیکر دوستانش، 15 روز از محل کارش مرخصی گرفت. این پانزده روز، از سال 1373 آغاز شد و تا 1381 طول کشید! او هنوز افتخار روایتگری آنان را دارد.

وی در دورانی که افتخار تفحص شهدا را داشت با افرادی بزرگی همچون شهید مجید پازوکی همراه شد. احمدیان کتابی تحت عنوان «آسمان مال آن‌هاست» را روانه بازار کرد تا گوشه کوچکی از تلاش‌های این جهادگران را نشان دهد. در بخشی از این کتاب آمده است:

زمانی که یک فرمانده بعثی تربت شهدا را به صورت کشید

«چون شلمچه برای عراق خیلی حساس بود، بدترین نیرویشان، بعدالامیر، را مسئول گروه سی نفره عراقی‌ها گذاشته بودند… دهان عبدالامیر همیشه بوی متعفن مشروب می‌داد و چشم‌هایش ورم کرده و قرمز بود. ما باید هفت تا هشت کیلومتر در خاک عراق می‌رفتیم تا به سه راه شهادت برسیم و مشغول کار تفحص شویم. ما در این مسیر زیارت عاشورا می‌خواندیم؛ که او ممنوع کرده بود. هنگامی که شهیدی پیدا می‌کردیم، می‌بوسیدیمش و با او درد و دل می‌کردیم. او می‌گفت: «حرام است. عبدالامیر، با سرنیزه، جمجمعه شهدا را بالا می‌آورد و حرف‌های توهین آمیز می‌زد. یک روز بیش از اندازه به یک شهید توهین کرد. وقتی توی خاک خودمان آمدیم، از شدت ناراحتی، من و مجید شروع به گریه کردیم. یاد عملیات کربلای پنج افتادیم که قرار بود رمز عملیات «لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم» باشد؛ اما شهید حاج حسین خرازی گفت: «ما درد کربلای چهار را چشیدیم. پس بیایید رمز عملیات را «یا زهرا» بگذاریم. نام بی‌بی کلید قفل‌های بسته است.

به مجید گفتم: «بیا به حضرت زهرا (س) متوسل شویم تا شر این فاسد از سرمان کم شود، یا یک بلایی سرش بیاید …»

فردای آن روز، مثل همیشه، ساعت هفت، به خاک عراق وارد شدیم. عجیب بود؛ آن روز برای اولین بار، عبدالامیر بوی مشروب نمی‌داد. گفت: «امروز می‌خواهم شما را یک جای خوبی ببرم؛ به ساترالموت (خاکریز مرگ).» به حرف‌هایش توجهی نکردیم. اصرار کرد، قسم خورد، گفت: «حاجی! والله قسم که خودم اینجا آدم کشتم.» به مجید پازوکی گفتم: «تا ساعت دو کار می‌کنیم و از ساعت دو تا چهار هم به جایی می‌رویم که عبدالامیر گفت.» آنجایی که عبدالامیر می‌گفت، یک خاکریز بلند بود. نخستین بیل را که زدیم، یک شهید پیدا شد.

پیکر، سالم بود. یک کارت شناسایی عکس دار و یک مسواک تاشو داخل جیبش بود. با مسواک خودش خاک صورتش را کنار زدم. عکس با صورتش مطابقت داشت. راحت می‌شد فهمید که تازه محاسنش درآمده است و هنوز هفده سال نداشت. مشغول کار خودمان بودیم که متوجه شدیم عبدالامیر به صورت تشهد نماز، دو زانو نشسته و به کف پای شهید دست می‌کشد و به صورت خود می‌مالد. سرش داد کشیدم که: «حرام. عبدالامیر. تو که می‌گفتنی حرام است!» گفت: «نه، این از اولیاء الله است!»

از آن روز به بعد، عبدالامیر با ما زیارت عاشورا می‌خواند!

محمودوند با پای مصنوعی تفحص می‌کرد

یک روز یک پسر شهید آمد و گفت: «وقتی سیزده روزه بودم، پدرم شهید شد. حالا چهارده سالم هستم. چه کنم که پدرم را ندیدم؟» می‌خواست جنازه پدرش را پیدا کنیم.

هر روز فشار می‌آوردند که کار تعطیل شود. می گفتند شما برای راهپیمایی و رای گیری دارید، کار می کنید. دارید سو استفاده سیاسی می کنید، اما همین‌ها باعث شد تا شهید «محمودوندها»، «پازوکی‌ها» و «غلامی‌ها» خسته نشوند. محمودوند وقتی پای مصنوعی‌اش می‌شکست، با چسب می‌چسباندش و دوباره پای کار می‌ایستاد. این چیزها آن ها را قوت می‌داد و اراده‌شان را محکم‌تر می‌کرد. احساس تکلیف می‌کردند که بمانند و ادامه دهند.

پازوکی آب را روی جمجمه‌ها می‌ریخت

هر روز وقتی برمی‌گشتیم، بطری آب من خالی بود؛ اما بطری مجید پازوکی پر بود. توی این حرارت آفتاب، لب به آب نمی‌زد. همیشه به دنبال یک جای خاص بود. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت – هشت متر نشسته بودیم و اطراف را نگاه می‌کردیم که مجید بلند شد. خیلی حالش عجیب بود. تا حالا او را این گونه ندیده بودیم. مرتب می‌گفت: «پیدا کردم. این همون بلدوزره.»

یک خارکیز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند که به سیم‌ها جوش خورده بودند و پشت سر آن ها چهارده شهید دیگر. مجید بعضی از آن را به اسم می‌شناخت. مخصوصا آن‌ها که روی سیم خاردار خوابیده بودند. جمجمه شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید بطری آب را برداشت. روی دندان‌های جمجمه می‌ریخت و گریه می‌کرد و می‌گفت: «بچه‌ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!»… مجید روضه خوان شده بود و …

عراقی‌ها حاجتشان را از مزار یک شهید ایرانی می‌گیرند

سالم جبار حسون و برادرش سامی، از عشایر عراق بودند. آن‌ها از ما، پول می‌گرفتند و در کار تفحص شهدا کمک‌مان می‌کردند. چند وقتی بود که سالم را نمی‌دیدم. از برادرش پرسیدم: سالم کجاست؟ به عربی گفت: «سالم، موسالم؛ سالم مریض است.» گفتم: «بگو بیاید برای شهدا کار کند، خدا حتما شفایش می‌دهد.» صبح جمعه بود که منطقه هور، یک بلم عراقی به ما نزدیک شد. به ساحل که رسید، دیدم سالم، از بلم پیاده شد و روی خاک افتاد. گفت: «دارم می‌میرم.» به شدت درد می‌کشید. فقط یک راه داشتم. او را داخل آمبولانس گذاشتیم و به سمت ایران آمدیم. به او گفتم، خودش را معرفی نکند. از ظهر گذشته بود که بیمارستان شهید چمران سوسنگرد رسیدیم. دکتر ناصر دغاغله او را معاینه کرد. شکم سالم ورم کرده بود. دکتر دستور داد او را سریع به اتاق عمل ببرند. سالم به گریه افتاد، التماس می‌کرد و می‌گفت: «من غریبم، کسی را ندارم. به من دارو بدهید، خوب می‌شوم.: فکر کردیم شاید دکتر اشتباه تشخیص داده است؛ بنابراین او را به بیمارستان شهید بقایی اهواز بردیم. چند ساعت منتظر ماندیم؛ اما از دکتر کشیک خبری نبود. بالاخره دکتر رسید. همان دکتر دغاغله بود! گفتم: «دکتر، ما فکر کردیم، شما اشتباه تشخیص داده‌اید، برای همین، از دستتان فرار کردیم. ولی ظاهرا این مریض قسمت شماست.» دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم به اتاق عمل رفت و من برای انجام کارهایم به سمت شلمچه رفتم. به کسی هم نگفته بودیم که یک عراقی را اینجا بستری کردیم.

من بودم و یک پاسدار عرب زبان اهوازی، به نام عدنان.

پس از دو روز از شلمچه برگشتیم اهواز. وارد بیمارستان که شدم، دیدم در حیاط دارد راه می‌رود. گفتم: «سالم، دیدی دکترهای ما چه خوب هستند و چه مردم خوبی داریم.» به گریه افتاد و گفت: «وقتی دکتر مرا عمل کرد، آقایی بالای سرم آمد و گفت بلند شو و به بخش برو. ناراحت شدم، سرش داد کشیدم که آقا من شکمم پاره است! آن آقا دست به سرم کشید و گفت بچه ها بیایید دوستتان را داخل بخش ببرید. عده‌ای جوان دورم را گرفتند که گویی همه‌شان را می‌شناسم. به من گفتند، اینجا اصلا احساس غریبی نکن. چون تو، ما را از غربت بیرون آوردی، ما هم تو را تنها نمی‌گذاریم. آن‌ها تا همین چند لحظه پیش، کنار من بودند!»

پس از آن روز، سالم به کلی تغییر کرد. او به ما می‌گفت: «تا آخرین شهیدی که در خاک عراق مانده باشد، کمکتان می‌کنم.» او خالصانه و با دقت کار می‌کرد. بعثی‌ها برای آنکه او با ما همکاری نکند، دخترش را کشتند؛ اما همیشه می‌گفت: «فدای سر شهدا!»

روی قبر پارچه سبزی کشیده بودند و کنارش پر از مهر و مفاتیح بود. از عراقی‌ها درباره آن قبر پرسیدیم.

گفتند: «شب‌ها می‌دیدیم اینجا روی خاکریز، شمعی روشن است. فکر می‌کردیم عشایر آن را روشن کرده‌اند. پس از مدتی از آن‌ها پرسیدیم: شما شب‌ها آنجا چه می‌کنید؟ گفتند: «ما فکر می‌کردیم، شما شمع روشن کرده‌اید! با هم به سمت خاکریز رفتیم، پیکر یک شهید ایرانی بود. روی کارت شناسا‌یی‌اش نوشته شده بود: «سید طعمه یاسری، از اهواز» همین جا دفنش کردیم و از آن پس می‌آییم اینجا و حاجتمان را از او می‌گیریم و برمی‌گردیم.»

می‌ترسم نباشم و شهیدی زیر خاک بماند

کشاورز بود. چون خیلی شر بود. به منطقه فرستاده بودندش. می گفت: «خودم را می کشم یا زخمی می کنم تا من را به عقب بفرستند.» با شهید غلامی آشنا شد. شهید غلامی از او پرسید: «چه کار می توانی بکنی؟» نتیجه این شد که آشپزی کند. می گفت: «من کشاورزم و بیرون آوردن میوه از زمین و بیرون آوردن شهید از خاک، برایم هیچ فرقی ندارد.» رفته رفته با شهدا مانوس شد. چنان عاشق شهدا شده بود که گریس به دست، چندین کیلومتر راه را می رفت پای بیل میکانیکی، تا کار تفحص به تاخیر نیفتد. دست به قلم شده بود و چنان درباره شهدا می نوشت که باور نمی کردی این سرباز، سیکل هم ندارد!

هر کاری می‌کردیم، مرخصی نمی‌رفت. سخت کار می‌کرد، می‌گفت: «می‌ترسم نباشم و شهیدی زیر خاک بماند یا یک شهیدی پیدا شود و من نباشم.» کسی که جنگ را ندیده، نمی‌داند استخوان شهید چیست. دست به این استخوان زدن، دل و جرات می‌خواهد. خیلی‌ها می گفتند آلوده به شیمیایی است و ممکن است هزار نوع بیماری بگیری. وقتی شهید را از خاک بیرون می‌آوردیم، پلاک را می‌گرفت، می بوسید و به سر و صورتش می‌کشید. این همان سربازی است که تا دیروز می خواست با زخمی کردن خود به عقب بازگردد. یادم نمی آید که یکی از این سربازها موقع رفتن و گرفتن پایان خدمت، با اشک از تفحص نرفته باشد. التماس می‌کردند به عنوان نیروی بسیجی در منطقه بمانند.

پیکر شهید با مواد منفجره تله شده بود

وارد یک خاکریز دو جداره زمان جنگ شدم؛ خاکریزی که خط پدافندی خودمان بود… سال ها بود که چنین خاکریزی ندیده بودم. هر چه دیده بودم، نمایشگاه بود؛ اما این یکی فرق می کرد. تمام خاطره‌های زمان جنگ جلوی چشمم آمد. مجید رفت سمت دل خودش و من هم در حال خودم بودم. به سمت تانکر آبی رفتم که با تعدادی گونی متلاشی شده، احاطه شده بود. یک پلیت زنگ زده هم بود که برای شستن ظرف ها و پای بچه ها زیر تانگر گذاشته می‌شد. اطراف تانکر چند مسواک رنگ و رو رفته بود و یک پوتین تاف نمره 41 پاره پاره.

مقابل تانکر نشستم. در خیالم وضو گرفتم. نزدیک تانکر، سنگری اجتماعی بود. قصد وارد شدن داشتم که چند پرنده که به خاطر گرمی هوا به سایه سنگر پناه آورده بودند، از سنگر خارج شدند. وارد سنگر شدم. باورش برایم خیلی سخت بود. عکس حضرت امام (ره) هنوز به دیواره سنگر بود. روی تاقچه سنگر که با جعبه مهمات درست شده بود، چند مهر، یک قرآن کوچک و یک مفاتیح بود. گوشه سنگر یک ساک نظرم را جلب کرد. به سختی از زیر خاکها بیرون کشیدم. زود پاره شد، اما داخل ساک تعدادی لباس، یک آینه و شانه کوچک، چند اسکناس ده تومانی و مقداری پول خرد و یک تقویم جیبی و چند نامه بود که جز یکی از آنها، بقیه خوانا نبود. شروع کردم نامه را خواندم. نامه از طرف پدری به فرزندش بود. نوشته بود: «سعید جان! این بار مادرت خیلی بی‌تابی می‌کند. زود برگرد.»

از حالت خاکریز پیدا بود که عراقی‌ها آن را سرشکن کرده بودند و ما احتمال دادیم که آن را روی بدن‌های مطهر شهدا ریخته باشند. پایین خاکریز پر از آثار رزمنده ها بود: قمقمه، سلاح، کوله پشتی، بسته های چای، مواد خوراکی و … اما دیدن مقداری استخوان در پایین خاکریز گمانمان را بیشتر قوی کرد. مشغول کار شدیم. هر بار که بیل میکانیکی زمین زده می‌شد، با چند انفجار همراه بود، اما غالبا شدید نبود و بچه‌ها تقریبا عادت داشتند. پیکر مطهر چند شهید کشف شد؛ اما یک اتفاق باعث شد کار برای مدتی در آن منطقه تعطیل شود. با وارد شدن پاکت بیل داخل زمین، انفجار مهیبی صورت گرفت. بر اثر شدت انفجار همه گیج شده بودیم. توی کمرم احساس ضربه و درد کردم. فکر کردم ترکش است، اما سنگ بود. گرد و خاک که خوابید، پیکر متلاشی شده یک شهید را دیدم که با مواد منفجره تله شده بود. گویی این شهید، سال‌های سال این همه مهمات تله‌ای در اطرافش را تحمل کرده بود و هرگز راضی نشده بود که کسی برای پیدا کردن پیکر او و دوستانش صدمه‌ای ببیند.»

نظرات

لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: