به گزارش یاشهید ، در قرار عاشقی پنجشنبههای شهدایی و این بار همراه مادرم به بهشت زهرا(س) رفتیم. مراسمی برای شهدا برپا بود. یکی از آشنایان که عکاس است (آقای سلطان محمدی) را آنجا دیدم. چند هفته پیش درباره چند مادر شهید که هر هفته با هم بر سر مزار فرزندانشان میآیند و با هم تا عصر آنجا مینشینند و هر هفته نذری و خیرات میدهند صحبت کرده بودیم. خیلی دوست داشتم مادران آن شهدا را ببینم، بعد از مراسم خواهش کردم همراه هم نزدشان برویم، اشتیاق و اصرارم را که دید قبول کرد و همراه مادرم به سمت قطعه شهدا به راه افتادیم. هرچه گشتیم خبری از مادران شهدا نبود. نا امید شدم و در دلم گفتم حتما لیاقت نداشتم. در همین فکر بودم که آقای سلطان محمدی یکی از مادران شهدا را دید و گفت ایشان یکی از همان مادران هستند. مادری که هر هفته به دیدار فرزندش میآید. قرار هر هفته مادر و فرزند.
مادری که وقتی پرسیدیم مزار پسرتان کجاست؟ گفت همینجا. عشق مادری که دلش میخواست مزار فرزندش را ببینیم. حدود 300 متر رفتیم تا بر سر مزار شهید اصغر نیکی برسیم. کنار مزار فرزندش صندلی گذاشته بود که مهمانانش اذیت نشوند، به اتفاق مادر شهید کنار مزار شهید نیکی نشستیم، به سنگ سرد مزار پسرش خیره شد و انگار در دنیای کودکی فرزندش غرق شد. فاتحهای خواندم و در سکوت به چشمان پر از حسرت دیدار پسرش نگاه کردم و آرام پرسیدم کجا شهید شدند؟ انگار منتظر بود من چیزی بپرسم تا هرچه از کودکی تا شهادت فرزندش در دل دارد بگوید. با آهی کوتاه گفت: اصغر فرزند اول و نور چشمم بود. 1349 به دنیا آمد، اما شناسنامهاش را یک سال بزرگتر گرفته بودیم و در شناسنامه تولدش 11 شهریور 1348 است. جز اصغر چهار فرزند دیگر هم دارم اما هر گلی بوی خودش را دارد.
چشمانش پر از اشک شد و با بغض ادامه داد: کلاس نهم بود که درسش را رها کرد. نتوانستم نگهش دارم. هرچه گفتم درس بخوان قبول نکرد و رفت. میگفت همین که خواندم کافی است و باید برای دفاع از خاکم باید بروم. دوست داشت شهید شود. عاشق شهادت بود. دو سال در جبهه جنگید، شیمیایی شد و سوخته بود. وقتی بهتر شد دوباره به جبهه برگشت و 11 مرداد 1367 در عملیات مرصاد به شهادت رسید. بعد از شهادتش جنگ تمام شد. پیکر پسرم را ندیدم، منافقین پیکرش را سوزانده بودند و تنها او را از پلاکش شناختند. به اینجای صحبتش که رسید غمی عمیق در چشمانش موج میزد.
هوا داشت تاریک میشد و میخواست به خانه برگردد، به ناچار و برخلاف میل باطنیام مجبور شدم خداحافظی کنم. هنگام خداحافظی گفت من هر هفته اینجا هستم، بیا ببینمت. با غوغایی که در دل داشتم قول دادم و با چشمی گریان خداحافظی کردم. غصههایی که در دل این مادر بود را میشد از چشمانش دید، اما چنان محکم قدم بر میداشت که گویی زمین دلش میخواست زیر پایش از خجالت آب شود. با خودم گفتم ای کاش از پسرش فرزندی به یادگار داشت و با نگاه کردن به او درخت امید در دلش جوانه میزد.
لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: