یـا شـهـیـد
۰۶ فروردین ۱۴۰۰
2383

قصه دلتنگی و عشق یک مادر شهید

پشت دیوار یکی از خانه های کوچک محله جوانمرد قصاب در جنوب تهران، همه چیز بوی دلتنگی می دهد، همه حرف ها به یک اسم می رسند و همه خاطره ها با یاد یک نفر رنگ می گیرند و زنده می شوند؛ خاطره هایی فراموش نشدنی که هر چند دقیقه یک بار از راه می رسند و سرک می کشند و « سجاد » را به یاد اهالی خانه می آورند.

به گزارش یاشهید ، صفیه کمانی مادر ۶۰ ساله سجاد، خیلی سال پیش وقتی هنوز بچه بوده، افتاده داخل تنور. زبانه‌های آتش، زبانش را بند آورده و او حالا سالهاست که نمی‌تواند صحبت کند.

قصه دلتنگی و عشق به فرزند، اما زبان نمی‌خواهد. دلتنگی‌های این مادر وقتی لباس‌های سجاد را یکی یکی از پشت پرده گوشه اتاق و ساک سبزرنگی که با خودش به سوریه برده بود، بیرون می‌آورد، اشک می‌شوند و می‌نشینند روی چهره اش.

این لباس ها، حالا همه دارایی مادری است که ته تغاری خانه اش کیلومتر‌ها دورتر از او در سوریه به شهادت رسیده؛ دارایی‌هایی ارزشمند که صفیه خانم هرچند وقت یک بار سراغشان می‌رود و تک تک آن‌ها را در آغوش می‌کشد و می‌بوسد و می‌بوید؛ جوری که انگار که سجادش را در آغوش گرفته باشد و ببوسد و ببوید.

داخل اتاقی که در و دیوارش پر از عکس و نشانی از سجاد است، روبه روی مادر شهیدی می‌نشینیم که هروقت دلتنگ می‌شود سراغ لباس‌های پسرش می‌آید، مثل همین حالا که لباس‌ها را یکی یکی جلوی ما می‌گیرد و با زبان بی زبانی می‌گوید که این لباس سجادش است، این کلاهش، این لباس رزمش، این کمربندش، این بازوبند قرآنی اش…

یادگاری‌های آخرین فرزند خانه

اینجا هرچیزی که از سجاد باقی مانده، برای اهالی خانه یک یادگاری ارزشمند است؛ یکی از این یادگاری ها، اما یک بوی دیگر می‌دهد، بوی شهادت. یکی از این یادگاری‌ها همان لباسی خاکی رنگی است که لحظه شهادت تن سجاد بوده، همان که هم جای گلوله دارد و هم رد خون؛ همان که حالا مادر سجاد، به هرکسی که به خانه اش می‌آید، یک تکه اش را تبرک می‌دهد.

این را خواهر سجاد به ما می‌گوید؛ فیروزه زبرجدی سهراب که یک سال از سجاد بزرگتر است و حالا بعد از شهادت برادر، زینب وار یک رسالت بزرگ را برعهده گرفته؛ اینکه از برادر بگوید و زبان ناطق مادر باشد. مادری که خودش زبانی برای گفتن از شیرمردی که در دامان پرورانده ندارد.
فیروزه، اما قبل از این هم رازدار برادر بوده، رازدار آرزوهایش، برنامه هایش، کارهایش؛ مثلا وقتی اولین بار سجاد عازم سوریه شده، تنها کسی که می‌دانسته او واقعا کجاست، فیروزه بوده. خواهری که سجاد قسمش داده بوده که از اعزامش به کسی چیزی نگوید و کسی را نگران نکند: «سجاد اولین باری که رفته سوریه، وقتی اینجا بود به کسی چیزی نگفت، گفت: می‌روم ماموریت کردستان، البته فرمانده پایگاه بسیجش خبرداشت، اما به ما چیزی نگفته بود می‌خواست نگران نشویم.»

سجاد اولین بار ماه رمضان سال ۹۴ رفت سوریه، اما آنجا که رسید، وقتی با فیروزه حرف زد نتوانست رازش را دلش نگه دارد و به او گفت که به سوریه رفته: «به من گفت که الان دمشقم، گفتم سجاد آنجا جنگ است، آنجا چکار می‌کنی؟ گفت: من به عنوان یک سپاهی وظیفه دارم که از مرز‌های اسلام دفاع کنم، الان اینجا مرز اسلام است، هرجای دیگری هم باشد می‌روم. آن موقع من، چون تنهایی از این موضوع با خبربودم، خیلی نگران سجاد بودم، ختم قرآن نذر کرده بودم که سجاد سالم برگردد، حتی بعد از برگشتن سجاد به من گفت که یک بار تیر جوری از کنار گوشم رد شد که داغی اش را حس کردم، اما همان موقع فهمیدم که قسمت نیست این دفعه شهید بشوم.»

ماموریت اول سجاد در سوریه ۵۰ روز طول کشید، او بعد از پایان دوره اش به ایران برگشت و از وقتی پایش به خانه رسید، دوباره تلاش هایش را برای اعزام شروع کرد: «ما که خبر نداشتیم، اما بعد‌ها از فرمانده اش شنیدیم که خیلی برای اعزام دوباره اصرار داشته، حتی به فرمانده اش گفته بوده که به دلم افتاده این دفعه شهید می‌شوم، اما فرمانده اش گفته که خیلی‌ها این حرف را می‌زنند، اما شهادت نصیب هرکسی نمی‌شود. سجاد هم اصرار کرده بوده که شما با اعزام من موافقت کن من می‌دانم که این دفعه این اتفاق می‌افتد.»

مسیر زندگی اش را در مسجد پیدا کرد

برای فیروزه، سجاد برادر کوچکتری است که همیشه و همه جا هوای او و مادر را داشته، برادری که از ۱۱ سالگی جذب مسجد شده و مسیر زندگی اش را همانجا پیدا کرده: «سال ۷۳ وقتی سجاد سه ساله بود، پدرم فوت کرد، مادرم با مشکلات زیادی ما را بزرگ کرد، سجاد برادر کوچترم بود و به جز او یک برادر بزرگتر هم دارم. سجاد اخلاق خاصی داشت، هیچوقت از کار کردن فراری نبود، همه شغل‌ها را هم در نوجوانی و کودکی تجربه کرد. یادم است سن خیلی کمی داشت، اما می‌رفت داخل پارک بلال کباب می‌کرد و می‌فروخت. یک مدتی شاگرد تعمیرگاه بود، یک مدتی پیک موتوری بود، یعنی هم درسش را می‌خواند هم مسجدش را می‌رفت و هم کمک خرج خانه بود، فکر می‌کنم از یازده سالگی یعنی از وقتی کلاس چهارم یا پنجم بود پایش به مسجد باز شد، یعنی در روز عید غدیر و به خاطر جشن عید، سر از مسجد درآورد و با مسجد آشنا شد، بعد از آن عضو پایگاه بسیج مسجد شد و دوست مسجدی پیدا کرد و در همین مسیر هم ماند. با اینکه درسش خیلی خوب بود، اما می‌گفت که من دوست دارم جذب نظام بشوم به خاطر همین بعد از اینکه سربازی اش درسپاه تمام شد، همه جا آزمون داد و در یگان ویژه صابرین پذیرفته شد. سجاد مهارت‌های زیادی داشت، راپل و چتربازی بلد بود، تکاور بود، مهارت‌های رزمی داشت و همیشه می‌گفت که من سرباز رهبر هستم، اصلا خط قرمزش رهبری بودند. خیلی هم دلش می‌خواست رهبر را از نزدیک ببیند…»

جوانی که عاشق شهادت بود

ما با فیروزه خاطره‌های جوانی را مرور می‌کنیم که مادرش گوشه اتاق، هنوز که هنوز است لباس هایش را در آغوش می‌کشد و گریه می‌کند: «مادرم خبر نداشت سجاد رفته سوریه، دفعه آخری که می‌خواست برود، به همه گفت که می‌رود اصفهان ماموریت، اما به من راستش را گفت. گفت: تو حواست باشد که من سوریه هستم. گفت: اگر من را دوست داری به کسی چیزی نگو بگذار بی سروصدا بروم. من هم به حرفش گوش کردم. حتی یادم است که روزی که می‌رفت من خانه نبودم، سجاد را مادرم راه انداخته بود، همسایه هایمان می‌گویند که سجاد تا به سر کوچه برسد هی برمی گشت و به مادرم نگاه می‌کرد و می‌گفت:: خداحافظ … برگرد داخل خانه…»

سجاد ۱۸ شهریور ۹۵ از مادرش خداحافظی کرد و قدم در مسیری گذاشت که او را به آرزوی همیشگی اش رساند: «برادرم خیلی عاشق شهادت بود، چون دوتا از دایی هایم هم شهید بودند، یکی شهید دفاع مقدس بود و یکی شهید انقلاب، سجاد عکس آن‌ها را قاب کرده بود و زده بود روی دیوار اتاقش، حتی یادم است اینقدر عاشق شهادت بود که کنار یکی از عکس‌های خودش را هم در فوتوشاپ نوشته بود: «شهید سجاد زبرجدی، دفاع از اسلام وظیفه ماست.» یادم است که من آن موقع یکی ازدوستانم را به او معرفی کرده بودم برای ازدواج و این عکس را فرستادم که دوستم ببیند و گفتم: البته برادرم شهید نشده، اما خیلی عاشق شهادت است…»
صفیه خانم حرف‌های ما را می‌شنود و از بین لباس ها، کت و شلواری را بیرون می‌کشد که فیروزه می‌گوید، قرار بوده سجاد شب خواستگاری بپوشد: «سجاد حتی برای همسر آینده اش، انگشتر نشان هم خریده بود.»
صفیه خانم حالا انگشتر نشانی را که سجاد خریده بود، رو به دوربین عکاس ما می‌گیرد و فیروزه می‌گوید: «الان دختر‌های دم بخت خیلی وقت‌ها می‌آیند این انگشتر را توی دست شان می‌اندازند، به این نیت که یک جوان مومن و خوب و صالح مثل خود سجاد نصیب شان بشود.»
این را که می‌گوید، گریه‌های صفیه خانم، هق هق بلندی می‌شوند که دل می‌سوزانند.

می‌گفت: اگر شهید شدم مستند من را بساز

سجاد حالا نیست، فیروزه، اما خاطراتش را یکی یکی برای ما می‌گوید: «روزی که سجاد به من گفت که می‌خواهد برود سوریه، تلویزیون داشت مستند ملازمان حرم را نشان می‌داد، سجاد خودش هم نشست پای برنامه، وقتی مستند تمام شد به من گفت: فیروزه اگر من رفتم و شهید شدم، تو هم بیا مستند من را بساز. من هم گفتم نه ما حالا حالا‌ها به تو احتیاج داریم، تو شهید نمی‌شوی برمی گردی. سجاد هم گفت: آنجا حضور من فایده بیشتری دارد.»فیروزه، اما همین جا از سجاد قول گرفت که تند تند با او تماس بگیرد: «به سجاد گفتم من طاقت نمی‌آورم بی خبر باشم، تند تند زنگ بزن و سجاد هم خوش قول بود تا قبل از شهادتش مدام تماس می‌گرفت، اما یک دفعه دیدم چند روز از او خبری نشده، بعد هم خبر دادند که، چون زخمی شده با هواپیما می‌خواهند بفرستندش ایران. آن موقع من بازهم به مادرم چیزی نگفتم، خبر را پیش خودم نگه داشته بودم که یک دفعه دیدم، دوستم در تلگرام به من گفت: سر کوچه خانه قبلی مان در خانی آباد، بنر شهادت سجاد را زده اند. پرسید که فیروزه این خبر صحت دارد؟ من گفتم نه سجاد فقط زخمی شده، اما دلم طاقت نیاورد، بلند شدم چادر سرکردم که بروم خانی آباد ببینم چه خبر است، که دیدم دایی ام و پسردایی ام با لباس مشکی سرکوچه ما ایستاده اند. من بازهم شک نکردم که شاید سجاد شهید شده باشد، اما وقتی گفتم که می‌خواهم بروم خانی آباد، آن‌ها جلویم را گرفتند و من را بردند خانه برادر بزرگترم. آنجا دیدم که برادرم خیلی حالش بد است، چون ناراحتی قلبی هم دارد و انگار خبر شهادت سجاد را هم شنیده بود.»

۵ مهر ۹۵ شد تاریخ آسمانی شدن سجاد، لحظه‌ای که سجاد از خانواده اش، دوستانش و دلبستگی هایش در این دنیا دل کَند و پرکشید سمت آسمان: «وقتی خبر شهادت سجاد را شنیدم، فقط مانده بودم که خبر را چطور به مادرم بدهم. هیچکسی جرات نمی‌کرد این خبر را به او بدهد. تا اینکه شب شد و دوستان سجاد از پایگاه بسیج خانی آباد آمدند جلوی خانه ما بنر و حجله بزنند، مادرم همان موقع که بنر را نصب می‌کردند عکس سجاد را دید و فهمید که او شهید شده …»

مزار این شهید همیشه شلوغ است

حالا ۴۵۲ روز بعد از شهادت سجاد، مزار او در قطعه ۵۰ بهشت زهرا (س)، میعادگاه عاشقان زیادی است؛ آدم‌هایی از گوشه و کنار ایران که یک اتفاق آن‌ها را با این شهید مدافع حرم آشنا کرده: «مزار سجاد خیلی شلوغ می‌شود، اوائل این موضوع برای خود ما هم عجیب بود، می‌رفتیم و می‌دیدیم یکی از شیراز به عشق سجاد بلند شده آمده تهران، یکی در گرگان خواب سجاد را دیده و آمده بهشت زهرا، یکی در قم، یکی در اصفهان و … اولش نمی‌دانستیم حکمتش چیست بعد دیدیم حکمت این شلوغی، برمی گردد به وصیت نامه سجاد که خطاب به مردم گفته: «اگر درد دلی دارید یا خواستید مشورتی بگیرید بیایید سر مزار من. به لطف خداوند من همیشه حاضر هستم.» شاید باورتان نشود، اما ما هروقت سر مزار سجاد می‌رویم می‌بینیم مزار پر ازدسته گل است و اصلا احتیاجی نیست ما با خودمان گل ببریم.»

برای فیروزه مزار سجاد حالا با یک تصویر ماندگار گوشه ذهنش قاب شده است، تصویر لحظه‌ای که رهبر انقلاب بالای سر مزار او ایستاده: «فکر می‌کنم ۲۲ بهمن سال گذشته بود که تلویزیون داشت لحظات حضور رهبر را در قطعه شهدا نشان می‌داد، یک دفعه دیدم رهبر سر مزار سجاد رفته، همین جا یاد علاقه سجاد به رهبر افتادم و از خوشحالی گریه کردم. می‌دانستم که چقدر برادرم از این اتفاق خوشحال شده، بعد سریع این عکس در کانال‌ها هم پخش شد، الان هنوز که هنوز است وقتی این عکس را می‌بینم احساس غرور می‌کنم، آرزویم هم دیدار با رهبری است که هنوز قسمت مان نشده است، احساس می‌کنم اگر مادرم حضرت آقا را ببیند، حتما از برکت وجود ایشان، آرامتر می‌شود و راحت‌تر با قضیه شهادت سجاد کنار می‌آید.»

نظرات

لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: