یـا شـهـیـد
۰۶ فروردین ۱۴۰۰
2501

منش عارفانه شهید عدالت‌جو از زبان مادرش/ افتخار شهادت فرزندم را با دنیا عوض نمی‌کنم

شهید هادی عدالتجو در سال ۱۳۴۲ به دنیا آمد و در سال ۱۳۶۳ در منطقه عملیاتی شرهانی در جنوب استان ایلام به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

به گزارش یاشهید ، «ما به خودمان تعلق نداریم. همه ما امانت خداییم. مال خداییم. هادی هم امانتی بود که خدا به من داده بود و باید به صاحبش برگردانده می‌شد. همه فکر می‌کردند آن بیماری سخت روز‌های نوزادی، از پا درمی‌آوردش، اما خدا او را حفظ کرد برای روزی که دینش در خطر بود.

خدا پسر مرا انتخاب کرد تا از دینش دفاع کند. همیشه فکر می‌کنم خدا چه نعمت بزرگی به من داد که پسرم در راهش قدم برداشت. هادی با شهادتش به من عزت داد. من این افتخار بزرگ را با همه دنیا عوض نمی‌کنم. از هادی راضی ام. اما مطمئنم خدا بیشتر از من از او راضی است.»

حاجیه خانم «فاطمه ملاطایفه» مادر بزرگوار شهید «هادی عدالتجو» به کمک «طاهره خانم» خواهر شهید، برایمان از هادی عزیزش گفت؛ صحبت‌های بالا، بخشی از احساس مادر شهید نسبت به فرزند عزیزش است. در ادامه صحبت‌های این مادر و خواهر شهید را می‌خوانید.

سال ۱۳۴۴: اگر خدا بخواهد

مادر شهید درباره دوران نوزادی فرزندش اظهار داشت: «دیگر قطع امید کرده بودیم. وقتی به دست‌های کوچکش نگاه می‌کردم که از بس سوزن سرم را در آن فرو کرده بودند، دیگر جای سالم نداشت، جگرم آتش می‌گرفت. انگار مریضی نمی‌خواست دست از سرش بردارد. بدن یک نوزاد دو ساله مگر چقدر تحمل داشت؟ شده بود پوست و استخوان! همه با زبان بی‌زبانی می‌خواستند بگویند: به این بچه دل نبند، ماندنی نیست، اما هیچ‌کس نمی‌دانست خدا در تقدیر او چه نوشته است! خدا خواست هادی، همان نوزاد بیمار و ضعیف، بماند و برای خودش یلی شود. ۱۵ سال بیشتر طول نکشید که معلوم شد او هم از همان نسلی بود که خدا انتخابشان کرد تا سرباز امام باشند و از دین و میهن دفاع کنند.»

سال ۱۳۵۷: خیر ببینی پسر

خواهر شهید گفت: «چرخ دستی را که به زحمت هل داد داخل حیاط، از خستگی روی پله‌ها افتاد. عرق از سر و صورتش می‌ریخت. مادر از داخل خانه صدایش کرد: هادی جان! بیا تو. سرما می‌خوریا… صورت سرخ از سوز سرمایش را دیدم، بی اختیار نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد. از صبح رفته بود و حالا نزدیک غروب بود. با خودم فکر کردم؛ واسه چی خودش رو این همه به زحمت می‌اندازه؟ … این کار که وظیفه اش نیست؟ هیچ کس هم توقعی ازش نداره؟ … مادر که آمد و سرش را بوسید و گفت: خسته نباشی پسرم. خیر ببینی الهی…، انگار جوابم را گرفتم.»

مادر در تکمیل صحبت‌های دخترش می‌گوید: «نزدیک انقلاب، در آن سرمای سخت زمستان، نفت شده بود کیمیا و مردم شب تا صبح برای گرفتن نفت صف می‌ایستادند. آن سال‌ها شعبه نفت نزدیک خانه ما بود. دیگر کار همیشگی هادی شده بود که هرموقع سهمیه نفت می‌آمد، چرخ دستی را برمی داشتف به شعبه نفت می‌رفت، پیت‌های ۲۰ لیتری را بار می‌کرد و به در خانه‌های پیرمردها و پیرزن‌ها یا اهالی تنهای محله می‌برد و تحویل می‌داد. هیچ کس این کار را از او نخواسته بود. خودش داوطلبانه آن همه سختی را به جان می‌خرید، ولی در عوض دعای خیر هم محله ای‌ها حسابی سختی را از تنش در می‌آورد.»

سال ۱۳۶۰: کدام مهم‌تر است

مادر شهید ادامه داد: «از من اصرار بود و از هادی انکار. می‌گفتم: حیف عمرت نیست که به خاطر نیم نمره هدر بره؟ بیا بریم با معلمت صحبت کنم، شاید قبول کنه این نیم نمره رو بهت بده و قبول بشی. اینجوری یک سال عقب نمی‌افتی و مجبور نمی‌شی درس‌هایی که قبول شدی رو هم دوباره بخونی…، اما از وقتی شنیده بود بعضی‌ها پول می‌دهند تا نمره بگیرند، مخالفتش شدیدتر شده بود. در جوابم می‌گفت: نه، نمی‌خوام زیر منت کسی باشم. خودم سال دیگه درس می‌خونم و قبول میشم.

کلاس یازدهم را دوباره خواند، به خاطر فقط نیم نمره.» مادر مکثی می‌کند و در ادامه می‌گوید: «دوباره غافلگیرم کرد. هنوز کلاس دوازدهم را شروع نکرده بود که جنگ شروع شد. وقتی گفت: رفتم برای دوره تکاوری ارتش ثبت نام کردم، شوکه شدم. گفتم: پس درس و مدرسه چی میشه؟ هنوز دیپلم نگرفتی.

گفت: درس رو همیشه میشه خوند، دیپلم رو همیشه میشه گرفت. الان جنگه مادر. دشمن همینجوری داره میاد جلو و خاکمون رو می‌گیره. باید بریم جلوی پیشروی ش رو بگیریم… و رفت. به اسم سربازی رفت، اما بعد از دو سال خدمت، به خواست خودش در ارتش استخدام شد و آب پاکی را روی دستم ریخت. انگار می‌خواست بگوید دیگر حرف برگشتن را نزنید.»

مادر نفسی تازه می‌کند و می‌گوید: «جرئت نمی‌کردیم جلوی هادی اسم بنی صدر را بیاوریم. یکبار عکس او را که روی طاقچه بود، ریز ریز کرد و گفت: شما این آدم رو با همین حرف هاش که از تلویزیون پخش می‌شه می‌شناسید. نمی‌دونید توی منطقه داره چه می‌کنه! نمی‌ذاره ما پیشروی کنیم. نمی‌دونید چقدر از جوونای ما به خاطر کارای اون کشته شدن…! خیلی طول نکشید که درستی حرف هادی ثابت و بنی صدر عزل شد.»

سال ۱۳۶۲: مسئولیت داره

«چهار پنج ماه یکبار می‌آمد مرخصی. آن سال‌ها تعداد کمی از خانه‌ها تلفن داشتند. به قیمت آن روز، ۱۰۰ هزار تومان پول دادیم و خط تلفن کشیدیم. فقط برای اینکه هادی بتواند از منطقه تماس بگیرد و از حالش با خبر شویم.»

مادر سری به حسرت تکان می‌دهد و می‌گوید: «خیلی وقت بود ندیده بودیمش. تلفن کرد و گفت: موقعیت منطقه خیلی حساسه و به نیرو‌ها مرخصی نمی‌دهند. فقط دو روز دیگه توی جا به جایی نیروها، ۲۴ ساعت در اختیارمون هستیم. اگه می‌تونید، شما بیایید اهواز. من و مرحوم حاج آقا شال و کلاه کردیم و رفتیم اهواز. از شهر با یک ماشین نظامی تا مقر نیروها، نزدیک مرز عراق، رفتیم. خوب یادم هست برای ناهار رزمنده‌ها آبگوشت درست کرده بودند. حاج آقا هم رفت و هم سفره شان شد، اما هرچه منتظر شدیم، هادی نیامد.

گفتند: نیرو‌ها به خط مقدم اعزام شده اند و امکان ملاقات نیست! خیلی دلم گرفت. گفتم یعنی باید دست خالی برگردیم؟ یک طلبه آنجا بود که انگار دورادور احوالات ما را زیر نظر داشت. خدا خیرش بدهد. یک نفر را فرستاد تا هادی را پیدا کند و بیاورد. عاقبت آمد. هرچند فقط به اندازه یک پرتقال خوردن کنار ما بود، اما همان هم برای ما غنیمت بود و دلتنگی چندماهه را برطرف کرد. زود بلند شد و گفت: باید برم سر پستم. دیر برسم، مسئولیت داره.»

مادر ادامه می‌دهد: «همیشه همین قدر دقیق و مقید بود. ۲ بار با مجروحیت از منطقه آمد، اما با اینکه در استخدام ارتش بود، حاضر نشد به بیمارستان ارتش برود. دکترآوردیم خانه و به خرج خودمان درمانش کردیم. یک روز هم جلوی چشم ما دفترچه تعاونی ارتشش را پاره کرد! گفت: دوست ندارم به اسم من چیزی بگیرید. هرچیزی که از امکانات دولتی استفاده کنی، برات مسئولیت می‌آره. فردا باید به خاطرش جواب پس بدی…»

سال ۱۳۶۳: عیدی عید قربان

«یک بار که طاقتم از دوری اش طاق شده بود، گفتم: دیگه بسه مادر! نرو. اگه شهید بشی من چه کنم؟ بیا می‌خوام برات آستین بالا بزنم. گفت: مادر! تا جنگ هست، ما هم باید اینجا بمونیم. اگه خدا خواست و شهید شدم که قسمتم بوده، اگر هم تا آخر جنگ سالم موندم، برمی گردم و به زندگیم سر و سامون می‌دم.»

مادر ادامه می‌دهد: «سه سال در آن شرایط سخت مناطق جنگی خدمت کرد، اما یک بار اظهار خستگی نکرد. مادر بودم و دلم می‌سوخت، اما این سال‌ها که اوضاع کشور‌های اطراف را می‌بینم، با خودم می‌گویم: اگر جوانانی مثل هادی از خودشان نمی‌گذشتند و جلوی دشمن نمی‌ایستادند، حالا ایران هم مثل عراق و افغانستان و سوریه بود و ما هم شب‌ها خواب راحت نداشتیم.»

مادر آهی می‌کشد و می‌گوید: «آخرین بار که تلفن کرد، مژده داد که برای عید قربان پیش ماست. راست هم گفت، اما شب عید قربان، این پیکرش بود که مهمان ما شد! هم رزمش می‌گفت: هادی برگه مرخصی را هم گرفته بود. وقتی برای نوبت دیده بانی اش می‌رفت، گفت: تا چای را آماده کنی، برمی گردم. اما گلوله مستقیمی که به قلب هادی خورد، نگذاشت آن چای قسمتش شود…»

نظرات

لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: