پرده اول؛ مجاهدت انقلابی ثمررساندن نظام اسلامی، پرده دوم؛ مصداق «هنگامی که شیپور جنگ نواخته میشود شناختن مرد از نامرد آسان است»، پرده سوم؛ نشانهدار شدن مردانگیشان، پرده چهارم؛ آسمانیشدن روحشان، پرده پنجم؛ میراث رسیدن جسم مردانهشان، پرده ششم؛ تبرک جستن به تربت پاکشان… پرده نهایی؛ شفاعت ازلی و ابدیشان…
مجاهدتی که حتی یاری خانوادگی میطلبد، انگار که مصداقی باشند برای «الَّذِینَ إِذَا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَالصَّابِرِینَ عَلَى مَا أَصَابَهُمْ وَالْمُقِیمِی الصَّلَاةِ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ»… که واقعاً خانوادههای آنان نیز در رنجشان سهیماند.
به گزارش یاشهید: آنچه در ادامه میآید، پاسداشتی از جانباز روشندل شهید «مرتضی معماری» است که با سلامت کامل، راهی را انتخاب کرد که به ازای استحکام انقلاب عظیم اسلامی و اثبات ادعاهایش، 32 سال چشمهایش را به ودیعه نهاد…
معصومه، دختر بزرگ او میهمان این گفتوگو است. گویا بچههایش، «آقاجون» صدایش میکردند…
*دنبال راهی برای جبهه رفتن بود
سرباز بوده که به جبهه رفت. 20 ساله. شهریور سال 60، دقیقا در سالگرد تولدش جانباز شد، متولد 1340 از ناحیه چشم و گوش. داوطلبانه به جبهه رفته بود.
وقتی خود را جای مادر بزرگ و عمههایم میگذاشتم، تصور میکردم تحمل خبر شهادت باید بسیار راحتتر از خبر جانبازی آن هم از ناحیه چشم باشد. جوان 20 ساله که دیگر نمیبیند اما هیچگاه هیچ شکایتی نداشتند. هیچکدامشان… حتی خود پدرم!
*شرط ازدواج یک جانباز!
با اینکه در ایام جنگ بسیاری از افراد حاضر به ازدواج با جانبازان بودند، اما پدر یکی از شروط ازدواجش این بود که دختر خانم را قبلاً دیده باشند. بعد خودشان دختر خاله، یعنی مادرم را پیشنهاد دادند.
البته مادرم هم اعتقاد زیبایی داشت، با افتخار از اینکه پدرم جانباز است، بارها میگفت نقص عضو ممکن است هر لحظه در زندگی هرکس پیش آید، پس چه بهتر و شیرینتر که این نقص عضو یک افتخار در دنیا و آخرتمان باشد. این حرفها را بعد از شهادت پدرم مادر به ما گفت…
*پدرت دوست دارد شما را ببیند؟
دوستانم میپرسیدند تا حالا از پدرت نپرسیدهای که دوست دارد شما را ببیند یا نه؟ آنقدر پدر برایمان محترم و عزیز بود که هیچوقت به خود اجازه نمیدادیم چنین موضوعاتی را مطرح کنیم… حس اینکه انگار با گفتن این حرف، این ناتوانی به پدر القا شود حس قشنگی نبود… نه برای من، نه محبوبه و نه محمد؛ حتی این موضوع برای 3 نوهاش هم حل شده بود… هرچند هیچگاه بچههایش را ندید!
*زندگی متفاوت…
یکبار شخصی از من پرسید که تصور نمیکنی زندگی شما با بقیه متفاوت است؟ فکر نمیکنی به شما سخت میگذرد؟ با خود که مرور میکردم، دیدم از کودکی همیشه تصور میکردم که دیگران با ما فرق ندارند نه ما با آنها. چون میدیدم مدل کارهایی که پدر برای ما انجام میدادند یا کمکهایی که ما خود را مقید به انجام آن برای پدر میکردیم را دیگران نداشتند. برای همین تصور میکردم آنها کمبود دارند که از چنین کارهایی محروماند!
مثلاً با اینکه پدر به محیط خانه آشنا بود، بی آنکه از ما بخواهد وقتی از جایش بلند میشد به سرعت خودمان را به او میرساندیم تا شاید کمکی از دست ما برآید و بچههای دیگر اینگونه نبودند. پس بچههای دیگر با ما فرق داشتند و پدر ما از همه متفاوت بود…
جالبتر این بود که بچههایمان هم به این وضعیت آشنا کرده بودند و آنها هم سریع خود را به پدر میرساندند. انگار که وظیفه خود بدانند…
* چشمبسته، مثل بابا!
آقاجون که به سجده میرفت، پشتش سوار میشدیم او هم راهمان میبرد.
زیاد پیش میآمد که وقتی آقاجون در خانه حرکت میکرد، با خواهرم چشم بسته به دنبال او راه میرفتیم شاید دوست داشتیم مثل پدر باشیم.
*آرزوی شفای چشمهای پدر
آن روزها یکی از مهمترین دعاها و آرزوهایم این بود که چشمهای پدرم خوب شود دوست داشتم مرا ببیند اما این حرف را حتی در عالم کودکی، به زبان نمیآوردم.
خودش اما همیشه ناراحت جانبازانی بود که دست، پا و … نداشتند. میگفت به آنها خیلی بیشتر سخت میگذرد. همینقدر که نمیتوانند وسیلهای را جابجا کنند یا حتی لمس کنند. این حرفها ما را هم آرام میکرد… پدرم ما را در آغوش میگرفت و این نعمت بسیار بزرگی بود. حتی اگر چشمهایش بسته باشد.
*دعای بد؛ بابای بد!
مناجات و درخواست شهادت آقاجون را زیاد در قنوت نمازش شنیده بودم. همان دعایی که در کودکی تصور میکردم ممکن است فردا یا پسفردا برآورده شود و این مرا بسیار ناراحت میکرد و شاید آن لحظه از شدت ناراحتی، دوستش نداشتم. این موضوع که برای از دستدادنش دعا کند، خیلی سخت بود. افکار عالم کودکیام شهادت را مثل مرگ میدانست که قرار است او را از بگیرد، اما بسیار زودتر. غافل از اینکه شهادت زمان مرگ را تسریع نمیکند و تنها آن را زیبا و زیباتر میکند.
*تدریس ریاضیات بدون نگاه به کتاب!
پدر در ریاضیات قوی بود. خواهرم بهخاطر دارد که گاهی برای رفع اشکال، متن کتاب ریاضی را برای آقاجون میخواند و او مبحث را برایش درس میداد.
جالبتر اینکه زیاد پیش آمده بود که وقتی چیزی گم میشد، آقاجون پابهپای ما شروع به گشتن میکرد و اغلب او زودتر از بقیه پیدایش میکرد!
*مسابقه در خانه ما!
آقاجون بستنی را خیلی سریع میخورد. یکبار که مادر خانه نبود، مقدار بسیار زیادی بستنی خرید تا مسابقه بستنیخوری بگذاریم، بین خودش، من، برادر و خواهرم زیاد از این برنامهها در خانه داشتیم. بیست سوالی هم که مسابقه متداول خانه بود.
*کار راهانداز شهرداری
پدر بازنشسته شهرداری بود و البته بعد از بازنشستگی هم بهطور افتخاری به بسیج شهرداری خدمت میکرد. تا جایی که میتوانست اصرار داشت کار بقیه را راه بیندازد. چون با روند کار آشنا بود، شده بود کارراهانداز آنجا! حتی در ادارههای دیگر هم اگر کسی را میشناخت سعی میکرد با تماس و سفارش به او مشکل افراد را حل کند.
*بدی را نمیدید!
چون پدر نمیدید، هیچ بدی را از کسی نمیدید. این ندیدن، تنها ندیدن ظاهری نبود، انگار که اصلاً به دلت هم هیچ بدی نیاید. آنقدر بیریا و بیتکلف بود که گویا باور ندارد کسی بدی کند. ناراحتی و اعتراض ما درمورد برخورد با رفتارهای بدی که به شخص او وارد میشد، فایدهای نداشت. گاهی تنها عکسالعمل او، گلایه به ما بود بهخاطر نوع تفکر و برخوردهایمان!
*ما به ازای فداکاری
هیچ وقت در ازای فداکاری خود از هیچکس توقع یا شکایتی نداشت. هرچند باید اعتراف کنم که زیاد پیش آمده بود که خصوصاً اوقاتی که پدر در اتاق عمل بود، من از افرادی که در اوج راحتی و امنیتی که مرهون فداکاری امثال پدرم بود، به ارزشها بیاعتنا بودند گلایهمند باشم اما پدر هیچگاه، البته وقتی وضعیت بیحجابیها را میشنید ناراحت میشد.
*زمانی برای تحکیم ولایت در دل
زیارت عاشورای شبانه پدر ترک نمیشد، رو به قبله، دست به سینه. و دعای عهد صبح. هفته قبل از شهادت هم، به یکی از دوستان جانباز که شعری در وصف امام زمان خوانده بود گفت که شعر را برایش بنویسد تا با خود نگهدارد. انگار برای زمزمه خود میخواست.
*نابینایی که ولیفقیه خود را تنها در خواب دید
با اینکه به شدت پیگیر اخبار روز بود، بهخاطر ندارم کمترین گلایهای به کمبودها و … داشته باشد. ولایت فقیه که اصلا موضوع را متفاوت میکرد.
اردات ویژهای به امام خامنهای داشتند. یکی از آرزوهایش این بود که با دیدار ایشان برود… جالب است بدانید یک هفته قبل از شهادت به یکی از دوستان گفته بود «خواب حضرت آقا را دیدهام!». آقای جنیدی که از دوستان پدر بود برایمان گفت «در دلم گذشت تو که آقا را ندیدهای پس چطور میگویی خوابش را دیدهام؟» در این فکر و خیالها بودم که شهید معماری در ادامه حرفهایش شروع به صحبت از مشخصات ظاهری، قد و شمایل و. آقا با تمام جزئیات کرد. از خودم شرمنده شده بودم که چنین فکری کردم… انگار او میبیند و ما…
چنین موضوعی در اتاق ریکاوری بیمارستان هم تکرار شد. گویا با پزشک شوخی میکردند که پدر به او گفته بود درست است که نابینا هستم اما شما را میبینم! و بعد شروع به برشمردن خصوصیات صورت او کرده بود! این موضوع را پزشک برای برادرم بعد از شهادت پدر تعریف کرد. گویا خودش بسیار متأثر شده بود برای همین تصور میکنم شاید روزهای آخر، پدر ما را هم دیده بودند شاید.
*هدیهای که دادهام را پس نمیگیرم
بعد از شهادت آقاجون، یکی از همراهان سفر کربلایش برایمان خاطرهای شیرین را بازگو کرد: «همراه هم وارد حرم امام حسین(ع) شدیم. محو ضریح و حرم شش گوشه اباعبدالله الحسین(ع) بودم، «زرد با ســـرخ چه ترکیب عجیبی هستند. پـــــرچم و گنبدت اربـــابـــــ چه دیـــدن دارد…» دیدم حاج مرتضی میگوید: «خدایا من چیزی را که دادهام پس نمیگیرم»
*دستانی که برای عرض احترام شفا گرفت
پدر بجز سالهای اول مجروحیت پا، چشم، مخچه و …، در این سالهای آخر از سال 89 تا 93، پنج مرتبه جراحی شد؛ 89، 90، دو مرتبه 91، 93. پس از تمام جراحیها، به دلیل وضعیت پدر و عدم هوشیاری کامل او، برای مراقبت ویژه به آیسییو یا سیسییو منتقل میشد. دائماً هم اظهار میکرد که جراحی انجام نشده.
اما در کمال ناباوری، در آخرین عمل، حتی مدت زیادی در ریکاوری هم نماند و به بخش منتقل شد! تصور میکردیم کادر پزشکی اشتباه کردهاند که او را تحت مراقبهای ویژه قرار ندادهاند. این اواخر به دلیل تشدید ضایعه نخاعی، به دست و پاهایش فشار وارد شده بود و تقریباً لمس شده بود که پزشکان قبل از عمل، گفته بودند با جراحی فعلی، مشکل دستانش فعلاً حل نمیشود. برای اینکه پدر را امتحان کنیم، صدایش زدیم و حالش را پرسیدیم. دستانش را بالا برد و با صدای بلند و رسا جواب داد «الحمدلله».
آنقدر عجیب بود که بعد از من، مادرم هم این سؤال را تکرار کرد و باز تکرار کرد «الحمدلله! دست همه شما درد نکنه…» آنقدر عجیب بود که مادر به شوخی گفت مرتضی سیب میخوری؟ پدر سیب دوست داشت. گفت «نمیتوانید که به من بدهید!» و همه خندیدیم..
*آخرین دیدار
آنقدر هوشیاری پدر خوب بود که حتی مادر که گاهی 10 روز در بیمارستان میماند تا درکنار پدر باشد هم راضی شد بنا به درخواست اقوام از بیمارستان برود. به ساعتی نکشید که خبردادند شهادت پدر را… بسیار آرام، پدر شهید شد! باورمان نمیآمد… همه ما ساعتی قبل آنجا بودیم و واقعاً پدر حالش خوب بود… برادرم میگفت؛ آخرین لحظه، یک دست روی سینهاش بود… انگار که بخواد به بزرگی سلام دهد… تمام اینها طی دقایقی پس از عمل اتفاق افتاد که بیشتر شبیه یک خواب بود…
گویا جراحی نخاع، حرکت ترکش را تسریع کرده بود و ترکش نزدیک قلب، به دریچهها فشار وارد کرده و دچار ایست قلبی شد…
*وقتی برای خداست، باید کامل باشد!
با موافقت افراد خانواده، اعضا بدن پدر را به 5 نفر اهدا کردیم. تصمیم سختی بود اما خیلی راحت رضایت دادیم… هرکدام از ما نگران بودیم که نکند رضایت ما در تصمیم مادر نقش داشته باشد. هیچ نگفتیم. حرف مادر اما راهگشا بود «چهکار میتوانیم بکنیم؟ پدرتان همه هستی خودش را داده، بگذارید این باقیمانده جسم او هم بهکار آید…» همین شد… برای نماز اول وقت، بین راه توقف کرده بودیم که در مدت زمان بسیار اندکی تصمیم مادر اعلام شد. ما بدون پدر به سمنان میرفتیم تا خانه و شهر را برای استقبال از او آماده کنیم. شاید ارثیه صبر پدر همان اندکی پس از شهادت او به ما رسیده بود، نمیدانم…
البته پدر کارت اهداء عضو داشت… یکبار که از صداوسیما موضوع را شنیده بود، جزئیات را از خواهرم پرسید. بسیار هم از چنین طرحی استقبال و تحسین کرد. گویا در مدت زمان کمی، اقدام به ثبتنام در اهداء عضو کرده بود…
*گنج مادر…
آقاجون وزنهبردار بود. حتی پس از جانبازی ادامه داد. پس از مدتی، فشار وارد بر بدنش موجب جابجایی برخی ترکشها شده بود که منجر به مشکلات اعصاب و روان شد.
مادر اما هیچگاه مشکلات را سخت نمیدید. هنوز هم میگوید «پدر را نشناختم…». انگار که گنجی را از دست داده باشد…هرچند جلوی دیگران و حتی بچهها هیچ نمیگوید…
لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: