حدود ساعت 11 صبح یک روز سرد و برفی پاییزی در قطعه 27 بهشت زهرا به دنبال مادر شهیدی میگشتم که میگفتند در هر شرایطی روزهای پنجشنبه بر مزار پسرش حضور دارد. به کانکس او نزدیک مزار فرزندش رفتم، اما نبود، گفتم شاید سرمای هوا مانع آمدنش شده است. از رفتگری که آن حوالی بود، سراغ مادر شهید شهبازی را گرفتم، موزه شهدا را نشانم داد و گفت اگر در کانکس نیست، حتما آنجاست.
در آشپزخانه محل برگزاری دعای ندبه او را یافتم به همراه دو مادر شهید دیگر در حال بار گذاشتن آبگوشت برای ناهار امروز به قول خودش هر کسی که روزیش شد.
ناهار را مهمان او بودیم و بعد مادر از تنها پسرش گفت. اینکه علیرضا را از امام رضا خواسته و با واسطه ایشان، صاحب پسر شده است. گفت که علیرضا عاشق شهادت بود و بچه که بود به من میگفت ای کاش مرا زودتر به دنیا آورده بودی تا میتوانستم به جبهه بروم. از عشق بیوصف علیرضا به جبهه و شهادت گفت و اینکه در دوران جنگ، به کمک پدرش که نجار است برای شهدا تابوت میساخت.
میگوید هر هفته پنج شنبهها از طلوع تا غروب در اینجا و کنار علیرضا هستم، حتی مسافرت طولانی نمیروم که بتوانم پنجشنبه ها خود را به بهشت زهرا برسانم. برای کارکنان و کارگرهای اینجا صبحانه میآورم، نان بربری کنجدی، خامه و عسل؛ ظهرها هم برایشان ناهار درست میکنم و تا غروب که حاج آقا میآید دنبالم، اینجا هستم. یک سالی میشود که برای او که در گرمترین و سردترین پنج شنبههای سال اینجاست، کانکسی درست کردهاند.
اشتیاق او به پنج شنبههایی که وقف علیرضا کرده است، همه هفتهاش را تحت شعاع قرار داده ، در انتظار رسیدن آخر هفته و موعد دیدار! میگفت اگر میخواهید حال و هوای بهشت زهرا و آرامشی که شهدا دارند را درک کنید، صبحهای زود به اینجا بیایید. صبحها اینجا مثل بهشت است و انگار که شهدا زندهاند و با شما حرف میزنند.
میگویند خاک سرد است و سردی خاک داغ آدمی را سرد میکند. اما پیرزن آنچنان با عشق از فرزند میگفت که انگار تا لحظاتی پیش کنارش بوده است. عجیب هم نیست عشق مادر به فرزند، خاک سرد را آنچنان جان میبخشد که میشود شنوای ناگفتههای دل مادر. میگوید من اینجا با پسرم حرف میزنم، دردل میکنم، حتی با او شوخی میکنم، برایش از زندگی میگویم و درد دلهایم و علیرضا هم گوش میکند، گاهی اوقات هم به خوابم میآید.
یکبار در همین درد دلها به علیرضا گفتم ایکاش لااقل بچهای داشتی که به جای تو او را در آغوش میگرفتم، همان شب خوابش را دیدم که در بهشت زهرا هیئتی بر پا داشته، آب و جارو میکند، زیلو پهن کرده و کودکی را که مشغول بازی است به من میسپارد و میگوید مواظبش باش، این بچه من است.
میگفت علیرضای یکی یه دونه من خیلی کم توقع بود، تا 25 سالگی که شهید شد، فقط یک دوچرخه داشت که با آن همه جا میرفت، آن را هم گذاشتهام در موزه شهدای بهشت زهرا که جوانها آن را ببینند. علیرضا کم حقوق میگرفت اما همان حقوق کم را هم صرف امور خیر میکرد. الان هم من حقوق او را در راهی که او میخواست، صرف میکنم. میگوید پدر علیرضا نجار است و شبها با سوزن خردههای چوب را از دستش در میآوردیم، الان کمرش دیگر راست نمیشود، نان حلالی که او بر سر سفره آورده و شیر حلالی که من به علیرضا دادهام، از او یک چنین انسانی ساخت.
علیرضا در جریان تفحص شهید شد، به دنبال نشانی از شهدا میگشت که خود نیز به آنان پیوست. مادر میگوید یکبار از او پرسیدم چه میشود که شهیدی را پیدا میکنید؟ میگفت روزه میگیریم، نماز شب و زیارت عاشورا میخوانیم و متوسل می شویم تا بتوانیم شهیدی را بیابیم. میگوید علیرضا از شهدایی که در جریان تفحص پیدا میکردند، برایم تعریف نمیکرد، میگفت اگر برایت بگویم دیگر نمیگذاری بروم.
الان هم هر بار که شهیدی را میآورند، مادر برای تشییع میرود، میگوید از تابوت این شهدا بوی علیرضا را حس میکنم. علیرضا در محلی که در حال حاضر مزار اوست چهل شب، نماز خواند و دوست داشت اگر شهید شد، مزارش در کنار شهدای گمنام باشد.
مادر از آن شب پاییزی گفت که برای لحظهای به حیاط خانه آمده و ناگهان حس کرده که نوری از آسمان جلوی پایش بر زمین افتاده و خاموش گشته است و فردایی که خبر شهادت علیرضا را میآورند. «در مراسم علیرضا اصلا گریه نکردم» گفت خداوند به مادران شهدا صبری میدهد که غم از دست دادن فرزند را برایشان شیرین میکند، مادران شهدا همیشه در انتظارند که روزی به فرزندشان بپیوندند و چه شیرین بود این انتظار برای او!
پرسیدم با این عشقی که به او داشتی، چرا اجازه دادی به گردان تفحص برود؟ گفت عشق او به شهادت از عشق من به او بیشتر بود؛ نمیتوانستم مانعش شوم. گفت که رضایت علیرضا به ازدواج هم به دلیل عشقش به شهادت بود برای کامل شدن دینش، درست دو ماه پیش از شهادت و با واسطه یکی از دوستان، عقد کرد و بعدها شنیدم که به همسرش گفته بود که من میدانم قبل از ازدواجمان شهید خواهم شد و همینطور هم شد.
شهید علیرضا شهبازی در 26 آذرماه سال 1380، در جستجوی پیکر شهدا در منطقه فکه در باغ شهادت را یافت و به جمع یاران گمنام خود پیوست.
روحش شاد و راهش پاینده باد
«آنانکه در راه خدا کشته شدهاند را مرده مپندارید، بلکه زنده هستند و در نزد خدا روزی میخورند.»
لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: