یـا شـهـیـد
۱۵ مهر ۱۳۹۸
1085

وسط هفته در گلزار شهدا چه می‌گذرد؟/ یک روز در میان از بندرانزلی به دیدار شهدا می‌آیم!

نمی‌دانم این عکس از کجا آمده‌بود داخل ماشین من! رویش نوشته‌بود: «شهید احمد پلارک». همسرم در اینترنت جست‌وجو کرد و با داستان این شهید آشنا شدیم؛ اینکه مزارش همیشه بوی عطر می‌دهد. خلاصه، به اینجا کشانده‌شدیم؛ این را می‌فهمم. وگرنه، ما ظهر چهارشنبه اینجا چه می‌کنیم…

بعضی‌ها برای مشورت می‌آیند، بعضی دیگر برای رفع دلتنگی و درد دل کردن‌های یواشکی. عده‌ای هم که گره به کارشان افتاده، می‌آیند برای عرض حاجت پیش آبروداران. اما هستند کسانی هم که برای گله‌گذاری راهشان را به این سمت کج می‌کنند. مثل «یاسمن» که با لحن خاصی می‌گوید: «تا 10، 15 سال قبل، هر هفته اینجا بودم. شده‌بود برنامه دائمی زندگی‌ام و کلی از اینجا بودن لذت می‌بردم. اما از یک جایی به‌بعد،‌ دیگر نیامدم. چون… چون اینها هم پیش من نیامدند…» و نگاهش را می‌دوزد به ردیف‌های طول‌ودراز سنگ‌های سفیدی که بالا سر هر کدامشان یک پرچم سه‌رنگ دلبری می‌کند. یاسمن نمی‌گوید اما از چشم‌هایش می‌خوانم همه این سال‌ها هم دلش اینجا بوده. دلم می‌خواهد بگویم همین که امروز بعد از اینهمه وقت دوباره به این حوالی کشانده شده، یعنی دل اهالی اینجا هم برای او تنگ بوده.

حُسنِ خلوتی، سکوت و آرامش، همین است؛ همین‌که راحت می‌توانی سفره دلت را باز کنی و پیش آنهایی که میان خودت و خدا واسطه‌شان کرده‌ای،‌ درد دل کنی. فلسفه حضور بعضی‌ها در روزهای وسط هفته در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) همین است؛ انگار دلشان ملاقات اختصاصی می‌خواهد با شهدا. دلشان می‌خواهد فارغ از هیاهو، ازدحام، هیجان و شکوه دیدارهای عمومی در روزهای پنجشنبه و جمعه، صبح یک روز غیرمعمول از خانه بیرون بزنند،‌ از گلفروشی چند شاخه گل بگیرند و بی‌آنکه کسی خبردار شود، بیایند و غرق شوند در سکوت و آرامش این قطعه نورانی از خاک پایتخت و خود را بسپارند به دست خدایی که محال است کنار دعای شهدا ننویسد: «اجابت شد».

ما هم در یک روز وسط هفته به گلزار شهدا سر زدیم و از حال‌وهوای زائران پرسیدیم.

یک وقت نگویی رفیقم بی‌معرفت بود

خلوتی گلزار اجازه داده خودرویشان را تا نزدیکی مزار مورد نظرشان بیاورند. خانم گل‌به‌دست و آقا، بطری آب در دست مسیر باریک میان دو قطعه را طی می‌کنند و سر مزار می‌نشینند. نزدیک می‌روم و می‌گویم: یک کنجکاوی امروز مرا به اینجا کشانده. می‌خواستم بدانم حال‌وهوای گلزار شهدا در روزهای وسط هفته چطور است و آیا کسی هست در روزهایی غیر از پنجشنبه و جمعه به اینجا بیاید و با شهدا خلوت کند. آقا که خودش را «زهتابیان» معرفی می‌کند، با لبخند می‌گوید: «بله. ما اغلب، روزهای وسط هفته به اینجا می‌آییم چون خلوت‌تر است،‌ راحت‌تر می‌شود نشست و درد دل کرد. خلاصه،‌ صفای خاص خود را دارد.»

به مزار که اشاره می‌کنم و می‌پرسم: چند وقت است اینجا می‌آیید؟، ادامه می‌دهد: «شهید «حمید قهرمانیان فرد»، دوست دبیرستانی من بود. چند سالی بد اینجا نمی‌آمدم چون به مشهد نقل مکان کرده‌بودیم. وقتی هم برگشتیم، درگیر ازدواج و کار شدم و ازآنجاکه محل سکونتمان هم کرج بود، رفت‌وآمد برایمان راحت نبود. اما الان 4، 5 سالی می‌شود که به اینجا می‌آییم. وقتی دوباره بعد از اینهمه سال می‌خواستم بیایم اینجا، خیلی برایم سخت بود. فکر می‌کردم الان حمید پیش خودش می‌گوید: ببین چه رفیق بی‌معرفتی است. اما بالاخره با همسرم آمدیم و پرسان‌پرسان مزارش را پیدا کردیم. اولین کاری که کردم هم این بود که از او عذرخواهی کردم. بعد از آن دیگر نگذاشتم بین‌مان فاصله بیفتد. البته در همه این سال‌ها، همیشه به یادش بوده و هستم. شاید جالب باشد بدانید عکسش از همان موقع تا الان، مثل عکس اعضای خانواده‌ام، در کیفم بوده‌است؛ همین عکسی که در ویترین بالای مزارش می‌بینید.»

اسمش برازنده‌اش بود؛ واقعاً قهرمان بود

«در دبیرستان شهید رجایی در میدان وثوق (امامت فعلی) هم‌کلاس بودیم. مدت رفاقت‌مان هم خیلی طولانی نبود؛ شاید یک سال. اما در همان یک سال، به‌اندازه چند سال از او خاطره دارم. واقعاً اسمش برازنده‌اش بود. واقعاً قهرمان بود؛ چه به‌لحاظ ورزش و چه از نظر درس و اخلاق. در دبیرستان به‌لحاظ جسمی هم نسبت به ما، درشت‌هیکل‌تر بود. آن موقع که رفت جبهه، 17 ساله‌ش بود. یک شب آمد دم در خانه ما برای خداحافظی. گفت می‌خواهد برود منطقه. رفت و 3، 4 ماه بعد، یکی از دوستان صبح آمد در خانه‌مان و خبر شهادتش را داد. باور نکردم اما فردا که به مدرسه رفتیم، خبر را اعلام کردند و گفتند فردا تشییع است.

فردا با همه بچه‌های مدرسه دم در منزلشان جمع شدیم. هنوز گریه‌های مادرش یادم است که بی‌تابی می‌کرد. بعد هم آمدیم اینجا برای مراسم خاکسپاری. اما آن موقع، اینطور سرسبز و پُرسایه نبود. همه این محدوده،‌ بیابان بود. دو سه ساعت هم زیر آفتاب منتظر ماندیم تا پیکر حمید را آوردند و مراسم انجام شد. آن روز، خیلی به من سخت گذشت اما حالا که به اینجا می‌آیم، خیلی افسوس می‌خورم. می‌گویم: واقعاً خوش به سعادتت. به همان اندازه‌ای که در آن یک سال حمید را شناختم، می‌گویم واقعاً لایق شهادت بود.»

یک‌بار خواست دعوا کند، آن هم خدا راضی نشد!

«درس ریاضی‌اش خوب و نمره‌اش همیشه 20 بود. عوضش من، در دوره راهنمایی و دبیرستان همیشه در ریاضی تجدید می‌شدم. یک‌بار گفت: نگران نباش، من یادت می‌دهم. گفتم: ریاضی توی مغز من نمی‌رود. اما حمید کار خودش را کرد و با همان چند جلسه‌ای که به من آموزش داد، نمره ریاضی مرا از زیر 5 و 6 به بالای 14 رساند.»

می‌پرسم: آقا حمید اهل شیطنت‌های دوران نوجوانی نبود؟ مثلاً اینکه اهل دعوا باشد. مثلاً اتفاق نیفتاد به هواخواهی کسی، با دیگری درگیر شود؟ انگار خاطره‌ای در ذهنش جرقه زده‌باشد، می‌گوید: «حمید اصلاً اهل دعوا و این حرف‌ها نبود اما یک‌بار که یکی از بچه‌های کلاس به من زور گفت و اذیتم کرد، در حمایت از من، جلویش درآمد و با او گلاویز شد. دیدند در مدرسه نمی‌شود، قرار گذاشتند بعد از ساعت مدرسه همدیگر را ببینند. مدرسه که تعطیل شد، سه‌تایی رفتیم یک جای خلوت تا به‌اصطلاح تسویه‌حساب کنند. اما همان اول درگیری، آن همکلاسی که مرا اذیت کرده‌بود، پایش در رفت و پوتینش به چشم حمید خورد! نمی‌دانم چه حسابی بود؛ انگار خدا نمی‌خواست او کسی را ناراحت کند.

اینطور بود که دعوا همان اول کار، تمام شد. حمید چشمش را گرفت و از آنجا دور شدیم و نشان‌به‌آن‌نشان که به‌خاطر آن مصدومیت تا دو هفته نتوانست به مدرسه بیاید و وقتی هم آمد، هنوز آثار کبودی دور چشمش باقی مانده‌بود. خاطره آن حرکت حمید که در دفاع از من انجام داد، هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود. وقتی که حمید شهید شد، برایم جالب بود ببینم عکس‌العمل آن هم‌کلاسی‌مان که آن دعوا را راه انداخت و نزدیک بود ضربه‌اش چشم حمید را کور کند، چیست. دقت کردم، یکی از ناراحت‌ترین افراد در مراسم تشییع حمید، همان پسر بود.»

اینجا برای خلوت کردن، بهترین است

راهم را به قطعه کناری کج می‌کنم و در یک ردیف طول‌ودراز از مزارهای سفید رنگ، خانمی توجهم را جلب می‌کند که تنها روی نیمکت نشسته و انگار از آنچه در اطرافش می‌گذرد، بیخبر است. کنارش می‌نشینم و از راز حضورش در گلزار شهدا در یک روز غیرمعمول می‌پرسم. در جواب می‌گوید: «این آرامش و سکوت گلزار شهدا در وسط هفته را دوست دارم. من در هر شرایطی؛ خوشی، ناخوشی، مشکلات و… دوست دارم به اینجا بیایم چون به من آرامش می‌دهد.» دوست دارم از ارتباطش با قهرمانان نادیده بدانم و او هم لبخندبرلب می‌گوید: «از وقتی که یادم می‌آید، اینجا می‌آیم. گلزار شهدا برای خلوت کردن، خیلی جای خوبی است. من با شهدا حرف می‌زنم، از آنها مشورت می‌خواهم و هر وقت سر دوراهی قرار می‌گیرم و نمی‌دانم چه کنم، می‌آیم اینجا و از شهدا کمک می‌خواهم. آن‌ها هم هیچ‌وقت مرا بی‌جواب نگذاشته‌اند و آثار توجه و برکاتشان را همیشه در زندگی‌ام دیده‌ام.»

امروز آمده‌بودیم بهشت زهرا (س) که سر مزار عمویم و مادربزرگم برویم و از آنجا هم برویم جمکران سر مزار پدربزرگم. یک‌دفعه همسرم گفت: گفته‌بودی یک روز سر مزار شهید پلارک برویم. حالا که در این محدوده هستیم، برویم آنجا را هم ببینیم. اینطور بود که مسافت زیادی را طی کردیم و آمدیم مزار شهید را پیدا کردیم. خلاصه، به اینجا کشانده‌شدیم؛ این را می‌فهمم. وگرنه، ما ظهر چهارشنبه اینجا چه می‌کنیم. اما بقیه‌اش دیگر از فهم من خارج است.» تا می‌گویم: شکی نیست که خود شهید، شما را به اینجا دعوت کرده، سرش را به‌علامت تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید: «حس خودم هم همین است.»

می‌گویم: خیلی‌ها با حرف و درد دل و خواسته به گلزار شهدا می‌آیند و حاجت‌هایشان را به‌واسطه شهدا از خدا می‌خواهند. شما هم چیزی از شهید پلارک خواستید؟ سکوتش که رنگ لبخند می‌گیرد، دوباره می‌پرسم: در این چند وقت اخیر، آیا پیش خودتان از خدا خواسته‌بودید برای باز شدن یک گره، خودش راهی پیش پایتان بگذارد؟ سرش را بلند می‌کند و می‌گوید: «جوابتان، فقط یک «بله» است.» می‌گویم: پس، مثل همیشه، شهدا باز هم به‌موقع خودشان را رسانده‌اند… با لبخند رو به مزار می‌کند و زیر لب می‌گوید: «دقیقاً.»

دلم ملاقات اختصاصی با شهدا می‌خواهد

دور مزار شهدای مدافع حرم می‌گردد و معلوم است با این قهرمانان احساس انس بیشتری دارد. تا سئوالم را می‌شنود، می‌گوید: «می‌شود برویم سر مزار شهید خودم و آنجا صحبت کنیم؟­!» حرکت می‌کند و می‌شود راهنمای من. سر مزار شهید «محمدحسین محمدخانی» می‌ایستد و می‌گوید: «من، این شهید را به‌عنوان الگوی خودم انتخاب کرده‌ام.» سئوالم را تکرار می‌کنم و در جواب می‌گوید: «ترجیح می‌دهم روزهای وسط هفته به گلزار شهدا بیایم چون در این‌صورت می‌توانم ملاقات اختصاصی با شهدا داشته‌باشم. می‌دانید، شهدا چون انسان‌های سرشناسی هستند، روزهای پنجشنبه و جمعه، وقتشان را تقسیم می‌کنند بین همه آنهایی که به دیدارشان می‌آیند اما روزهای دیگر، اینطور نیست و وقتشان مختص من است.»

می‌گویم: مگر چقدر با شهدا حرف داری که لازم است اختصاصی با آنها دیدار داشته‌باشی؟ در جواب می‌گوید: «فقط حرف زدن نیست. اتفاقاً من هر وقت تصمیم می‌گیرم اینجا بیایم، در خانه به خودم می‌گویم: وقتی رفتم، این را می‌گویم، آن را می‌خواهم. اما به اینجا که می‌رسم، فقط دلم می‌خواهد نگاه کنم. یعنی تمام آن حرف‌ها، سئوال‌ها و خواسته‌ها پرواز می‌کنند و فقط اینجا می‌نشینم و از این فضا آرامش می‌گیرم. احساس می‌کنم همه ماجرا همین است؛ فقدان آرامش مرا اینجا می‌کشاند که بیایم و تأمین شوم. یعنی بزرگترین دستاورد من از حضور در گلزار شهدا، رسیدن به آرامش است.»

من هر روز از او معجزه می‌بینم

«من خیلی در این وادی‌ها نبودم. با اینکه عمویم در دفاع مقدس به شهادت رسیده‌بود، من آشنایی و انس خاصی با شهدا نداشتم. اما دعای مادرم اثر کرد و با شهید «محمدحسین محمدخانی»، از شهدای مدافع حرم آشنا شدم. و همه‌چیز از همان‌جا شروع شد. زندگی‌ام بعد از شناختن ایشان خیلی تغییر کرد. من مثل ظرفی بودم که شهید محمدخانی آن را شکست و دوباره پیوند زد. من با ایشان، پرش بزرگی داشتم. کلاً زندگی‌ام تقسیم می‌شود به قبل و بعد از آشنایی با این شهید.»

مشتاق شده‌ام از تاثیرات شهید بر زندگی یک دختر 22 ساله امروزی بدانم. او هم معطلم نمی‌کند و می‌گوید: «زندگی من پر است از آثار و برکات شهید محمدخانی. به‌عبارت دیگر، من هر روز از ایشان معجزه می‌بینم، فقط کافی است از ایشان بخواهم. البته به‌لحاظ شخصیتی، آنطور نیستم که خواسته‌های بزرگ داشته‌باشم. اتفاقاً نکات ریز و کوچک زندگی‌ام را از شهید می‌خواهم. مثل اینکه وقتی می‌خواهم صبح زود جای مهمی بروم، به ایشان می‌گویم: لطفاً کمک کنید من خواب نمانم. ایشان هم بیدارم می‌کنند. یا جایی که نمی‌خواهم بروم، ایشان کاری می‌کنند که آن قرار، منتفی شود. موسیقی که نمی‌خواهم و نباید بشنوم را کاری می‌کنند قطع شود. یعنی ایشان خیلی مراقب من هستند.

البته این توجه، یک مسئله دوطرفه است. من هم از وقتی شهید محمدخانی را شناختم، سعی کردم خودم را شبیه ایشان کنم. مثلاً از وقتی فهمیدم ایشان دائم‌الوضو بودند، من هم دیگر همیشه باوضو هستم. دوستانشان می‌گویند شهید محمدخانی، انسان دوزیستی بودند؛ یعنی هم دنیایی زندگی می‌کردند و هم اخروی. من هم خیلی تلاش می‌کنم خودم را شبیه ایشان کنم. بنابراین اگر عنایتی از سمت ایشان نصیب من می‌شود، شاید به این دلیل است که من هم به همان اندازه تلاش کرده‌ام ایشان را در زندگی‌ام پررنگ کنم.»

یک روز در میان از بندرانزلی به دیدار شهدا می‌آیم!

سر مزار شهید پلارک ایستاده که سراغش می‌روم. می‌خواهم سر صحبت را باز کنم اما قبول نمی‌کند و می‌گوید: «شهید پلارک را که همه می‌شناسند. اگر حاضرید شهدای دیگر را که کمتر کسی آنها را می‌شناسد، معرفی کنید، شما را سر مزارشان ببرم.» راه می‌افتد و ما هم به‌دنبالش حرکت می‌کنیم.

مثل یک راه‌بلد خبره از میان مزارها می‌گذرد و در نقطه‌ای می‌ایستد و می‌گوید: «اینجا مزار شهیدان «هادی و رضا قنبری» است. شهید رضا قنبری، شهیدی است که در کفن، خندیده‌است. آن عکس معروفش را هم اینجا می‌توانید ببینید.» و قبل از اینکه چیزی بپرسم، می‌رود سراغ قصه خودش و شهدا و اینطور ادامه می‌دهد: «من اولین بار، حدود 8 سال قبل به اینجا آمدم و با شهدا آشنا شدم. از آن موقع، یک روز در میان یا دو روز در میان از بندرانزلی به اینجا می‌آیم! و اگر کسی به‌تنهایی یا افرادی در قالب کاروان به اینجا آمده‌باشند، راهنمایی‌شان می‌کنم و آنها را سر مزار شهدا می‌برم. البته همانطور که گفتم، زائران را به‌جای مزار شهدای مشهور، بیشتر سر مزار شهدایی می‌برم که ناشناخته مانده‌اند.»

شهید رضا قنبری(شهیدی که در کفن، خندید) 

با تعجب نگاهش می‌کنم و می‌پرسم: «ساکن بندرانزلی هستید؟! چه اتفاقی شما را با گلزار شهدای تهران پیوند زد، طوری که یک روز در میان به اینجا بیایید؟» در جواب می‌گوید: «آمده‌بودم زیارت حرم امام خمینی (ره) که یکی از آن رزمندگان قدیمی را آنجا دیدم. او به من گفت: بیا برویم گلزار شهدا یک دوری بزنیم و شهدا را برایت معرفی کنم. همراهش آمدم و از آن موقع، زائر دائمی اینجا شدم. از وقتی آن آقای رزمنده از دنیا رفت، من به‌جایش در این گلزار می‌گردم و افرادی را اینجا ببینم، سراغشان می‌روم و شهدای کمتر شناخته‌شده را برایشان معرفی می‌کنم، با این امید که آنها هم بروند و چند نفر دیگر را با خودشان بیاورند.»

شهدا نمک‌گیرم کردند، می‌خواهم جبران کنم

هنوز قصه این مرد گمنام که به شرط منتشر نشدن اسم و عکسش حاضر به صحبت شده، برایم غریب است. می‌پرسم: چه چیزی در این گلزار و از این شهدا دیدید که شما را اینهمه سال اینجا پابند کرده؟ نفسی تازه می‌کند و می‌گوید: «ما چند سال بود بچه‌دار نمی‌شدیم. نذر شهدا کردم و خدا به آبروی آنها 2 پسر به ما داد. نذر کرده‌بودم اگر حاجتم را بگیرم، تا 10 سال اینجا بیایم و راهنمای زائران شهدا باشم و تا جایی که می‌توانم دیگران را هم به اینجا بیاورم و شهدا را به آنها معرفی کنم.

الان 8 سال از آن روزها می‌گذرد و من در تمام این مدت، یک روز در میان، از بندرانزلی به تهران می‌آیم و از 10 صبح تا 4 بعدازظهر در گلزار شهدا می‌گردم و زائران را راهنمایی و کمک می‌کنم. البته با اینکه من این کار را برای ادای نذرم انجام می‌دهم اما باز هم شهدا برای این خدمت، مرا همیشه مورد عنایت قرار می‌دهند. مثلاً یک وقتی پدرم در حال مرگ بود اما خدا به عنایت همین شهدا، دوباره او را به زندگی برگرداند و حالا هم سالم و سلامت است.»

با حضور مهمانان خارجی، تور گردشگری گلزار شهدا برگزار می‌کنم

«چند سالی است با ترفندهای خاصی عکس شهدا و مزارشان را در فیسبوک می‌گذارم و با یک توضیح کوچک، سعی می‌کنم توجه‌ها را به آنها جلب کنم. کنجکاوی مخاطبان فیسبوک همینطوری تحریک می‌شود و شروع به سئوال می‌کنند. من هم از آنها دعوت می‌کنم از هر جایی که هستند، به تهران بیایند و مهمان ما در گلزار شهدا باشند. با همین شیوه، تا امروز چندین تور گردشگری به مقصد گلزار شهدا ترتیب داده‌ام. مهمانان از شهرهای مختلف می‌آیند و به تهران که می‌رسند، مرا خبر می‌کنند. به استقبالشان می‌روم و تور آنها با راهنمایی من و هزینه بنیاد شهید، شروع می‌شود. به گلزار شهدا می‌برمشان، مزار شهدا را نشانشان می‌دهم و از شهدا برایشان می‌گویم. آن‌ها را به خانه و موزه شهید در گلزار می‌برم تا با یادگاری‌ها و آثاری که آنجا وجود دارد، بیشتر با شهدا آشا شوند. برایشان هتل هم هماهنگ می‌کنم تا در تهران اقامت راحتی داشته‌باشند.» سئوالم را از نگاه می‌خواند که نپرسیده، جواب می‌دهد: «می‌خواهم خودشان و کشورشان را بشناسند. می‌خواهم بدانند جنگ ما تحمیلی بود و ما با دست خالی در آن جنگ پیروز شدیم. می‌خواهم بدانند چه کسانی رفتند در آن جنگ و از کشورمان دفاع کردند.»

قرار بود مرا هم با خودش به سوریه ببرد، پیکر بی‌سرش برگشت

«وقتی رزمندگان مدافع حرم گروه‌گروه به سوریه می‌رفتند، هوای حرم به سر من هم افتاد و خیلی تلاش کردم من هم مثل آنها راهی شوم. تمام پادگان‌های اینجا را زیر و رو کردم اما قبولم نکردند. همین‌جا در گلزار شهدا با یکی از سرداران رده بالا آشنا شدم و خیلی اصرار کردم اما از طریق ایشان هم به نتیجه نرسیدم چون هر کسی را به سوریه اعزام نمی‌کردند.»

انزلی‌چی بامعرفتی که 8 سال است زندگی‌اش را وقف خدمت به راه شهدا کرده، سر یک مزار می‌نشیند و درباره حسرتی که برایش ماندگار شده، در ادامه اینطور می‌گوید: «یک‌بار اینجا با یک رزمنده مدافع حرم به نام «محمد حمیدی» دوست شدم. دفعه اول که رفت و برگشت، برایم انگشتر آورد. دفعه دوم، برایم تربت آورد. دفعه سوم که می‌رفت، قول داد این بار که برگردد، کار مرا هم درست می‌کند تا همراهش بروم سوریه اما… اما این بار پیکر بی‌سرش برگشت…»

مسافری از مشهد

تنها روی نیمکت بالای سر مزار پهلوان قطعه 26 نشسته و ساکت و آرام به عکسش خیره شده. این فیلم البته آنقدرها هم صامت نیست و آواز خیل گنجشک‌هایی که لابه‌لای درختهای این محدوده جا خوش کرده‌اند، موسیقی متن این تصاویر زیبا شده. ناچارم خلوتش را به هم بزنم. نزدیک می‌روم و از علت حضورش در گلزار شهدا در ظهر یک روز غیرمعمول می‌پرسم. بی‌آنکه حالت چهره‌اش تغییر کند، می‌گوید: «اولین بار است اینجا می‌آیم. کتابش را خواندم، دلم خواست بیایم سر مزارش.» می‌پرسم: کتاب «سلام بر ابراهیم»؟ می‌گوید: «بله. شخصیتش به نظرم جذاب آمد. کتاب را پریروز در خانه پدرخانمم دیدم و نظرم را جلب کرد. کتاب را دست گرفتم و دیروز تمامش کردم. من البته آدم مذهبی نیستم. اما اخلاق آقا ابراهیم خیلی برایم جذاب بود. چنین آدمی، کم پیدا می‌شود. مثلاً اینکه در مسابقات می‌رفت و عمداً می‌باخت، خیلی برایم جذاب بود. اگر کتاب مال خودم بود، هر روز می‌خواندمش.»

ادامه صحبت‌های زائر شهید «ابراهیم هادی» که با کمک گرفتن از اینترنت، نشانی مزار تازه‌رفیق جاویدالأثرش را پیدا کرده و خودش را در اولین فرصت به اینجا رسانده، پایان زیبایی برای حضور وسط هفته‌ای‌مان در گلزار شهداست. او می‌گوید: «من از مشهد آمده‌ام ها… با اینکه می‌دانستم این مزار، نمادین است، باز هم اینهمه راه را فقط به خاطر شهید هادی از مشهد به تهران آمدم. چیز خاصی هم از شهید نمی‌خواهم. فقط چون از شخصیتش خوشم آمد، اینجا آمدم. تجربه خوبی بود و فکر می‌کنم باز هم سر مزارش بیایم.»

 

منبع : خبرگزاری فارس

نظرات

لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: