«حسین گودرزی» از رزمندگان لشکر 10 سیدالشهدا (ع) در دوران دفاع مقدس است. وی خاطرهای را از آن دوران روایت میکند که آن را در ادامه میخوانید.
دومین روز از مرداد سال 67 برای انجام عملیات دفاع سراسری به پادگان گلف اهواز رفتیم. نماز مغرب و عشا را که خواندیم یکی از مسئولین گردان برای توجیه عملیات و ماموریت نزد بچه های تخریب آمد.
اول صحبتش از نحوه شهادت حاج سعید تراب، معاون گردان حضرت زهرا (س) گفت که روز قبل به شهادت رسیده بود و این که ظاهرا بعثی ها روی پیکرش بنزین ریخته و بدنش را آتش زده بودند. بچه هایی که حاج سعید تراب را میشناختند (از جمله من) با شنیدن نحوه شهادتش خونمان بجوش آمده بود.
نیروها توجیه و به گردان ها مامور شدند. به نیروهای تخریب به غیر از سیمچین و وسایل مورد نیاز، اسلحه کلاشینکف هم تحویل داده شد که ضمن معبر زدن با سایر رزمندگان به دفاع و عقب راندن عراقی ها بپردازیم.
من و شهید «محی الدین خانی فرسنگی» به یکی از گروهان های گردان حضرت علی اکبر (ع) مامور شدیم. شب تا صبح در حرکت بودیم تا به خط تعیین شده پاسگاه زید برسیم.
نماز صبح را که خواندیم به خط زدیم. در حین کار برادر رضا کاشی هم به ما ملحق شد.
دشمن هر چه در توانش بود تانک و زرهی آورده بود اما نیروی ایمان رزمندگان ما، خاکریز به خاکریز عراقی ها را عقب می راند. باید در حین پیشروی، سنگرهای عراقی ها را هم پاکسازی می کردیم و چون عراقی ها خیلی سریع عقب نشینی می کردند ما هم فقط با انداختن نارنجک در سنگرها پاکسازی را انجام می دادیم.
من و شهید خانی فرسنگی و سایر رزمندگان دیگر به آخرین خاکریز عراقی ها رسیدیم. فقط یک خاکریز کوتاه یک متری مابین ما و عراقی ها با فاصله حدود ۱۵ متر وجود داشت. در ابتدا بچه ها به اشتباه فکر کردند عراقی ها، نیروهای گردان حر هستند ولی بعدا فهمیدند عراقی هستند.
یکی از نیروها در حین تیراندازی گلوله ای به بازویش خورد و مجروح شد. بچه ها تقریبا با آتش عراقی ها زمین گیر شدند. من در یک لحظه از خاکریز خودمان عبور کردم و خودم را به خاکریزی یک متری رساندم.
با عراقی ها در حدود پنج متر بیشتر فاصله نداشتیم. فشنگ کلاش من نیز تمام شد و دیگر کاری از دستم بر نمیآمد. فقط یک نارنجک در جیب بغلم نگه داشته بودم تا اگر بحث اسارت پیش آمد از آن استفاده کنم.
شهید خانی فرسنگی چند بار تلاش کرد بسته های ۱۰ تایی فشنگ را برایم پرت کند که به من نرسید. عراقی ها هم که من را تنها دیده بودند با انواع مهمات، آر.پی.جی تیربار و نارنجک به سمت من شلیک کردند. در دو مرحله نارنجک انداختند که دو ترکش به دست و پای چپم برخورد کرد.
خانی فرسنگی و بقیه نیروها برای اینکه من را نجات بدهند دائم آتش بر سر عراقی ها می ریختند و به من هم می گفتند در این میان به عقب برگرد. شهید خانی فرسنگی چند بار سرش را از خاکریز بالا آورد و با کلاش آتش ریخت و من هر بار می دیدم تک تیرانداز عراقی بسمتش شلیک میکند.
دفعه آخری که محی الدین سرش را بالا آورد که آتش بریزد، عراقی ها تیری به گونه اش زدند. چند لحظه بعد با رسیدن نیروهای کمکی شرایط عوض شد که نیروهای ما آتش بیشتری ریختند و من توانستم خودم را به عقب بکشم. امدادگر دست و پای من را پانسمان کرد و گفت اگر میتوانی خودت را عقب بکش. من قبل از برگشت از آنجا که هنوز باورم نشده بود خانی فرسنگی شهید شده، خواستم چفیه روی صورتش را بردارم تا او را ببینم ولی امدادگر نگذاشت و گفت خودت را عقب بکش. لنگ لنگان به عقب برمیگشتم که دیدم رضا کاشی هم مجروح شده و تیری به رانش خورده و یکی از نیروها او را روی زمین می کشید و به عقب می برد.
به آن ها که رسیدم دو نفری کمک کردیم دست های کاشی را گرفتیم و در حالی که خودم لنگ می زدم او را به عقب کشیدیم تا اینکه وانتی رسید و سوارش شدیم و به بیمارستان شهید بقایی اهواز رفتیم.
سال ها بعد که بر سر مزار شهید خانی فرسنگی در قطعه 40 بهشت زهرا (س) رفتم، مادر شهید را آن جا دیدم و چون هنوز باورم نمی شد آن شهید بزرگوار به خاطر نجات من شهید شده باشد، از مادرش نحوه شهادت را پرسیدم که مادرش گفت من خودم ندیدم ولی دوستاش گفتند تیر به زیر چشمش اصابت کرده.
لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: