یـا شـهـیـد
۲۴ تیر ۱۳۹۳
1442

کشف یک راز سه سال و شش ماهه …

به گزارش یاشهید به نقل از الف_دزفول ،روایت شهادت « سرلشکر شهید خلبان غلامرضا چاغروند » مانند یک پازل است. از شروع تا تکمیل شدن و کشف رازهایش، سه سال و شش ماه طول کشیده است. حرف های راویان و شاهدان مختلفی کنارهم چیده شده است تا راز این ماجرا مکشوف شده است.این خلبان شهید […]

به گزارش یاشهید به نقل از الف_دزفول ،روایت شهادت « سرلشکر شهید خلبان غلامرضا چاغروند » مانند یک پازل است. از شروع تا تکمیل شدن و کشف رازهایش، سه سال و شش ماه طول کشیده است. حرف های راویان و شاهدان مختلفی کنارهم چیده شده است تا راز این ماجرا مکشوف شده است.این خلبان شهید به دلیل اینکه حاضر نمی شود به امام توهین کند، سرش را با سرنیزه از بدن جدا می کنند. خلبانی که به جرم توهین نکردن به امام ، سرش را بریدند و پیکرش را گذاشتند زیر آفتاب بماند.

تصویر اول :     آخرین پرواز

چاغروند 2 (1)

 

  جنگ که شروع می شود، «غلامرضا» تازه عروسش را می فرستد خرم آباد که در ماموریت ها و پروازهای گاه و بیگاهش تنها نماند. دوازدهم مهرماه 59 یعنی دوازده روز از جنگ گذشته است که داوطلبانه حاضر می شود که با هلیکوپتر یک تیم ۷ نفره از تعمیرکاران تانک و یکسری قطعات تانک را به لشکر ۸۴ مستقر در موسیان برساند.

«غلامرضا» استاد خلبان پرواز است. پرواز را از کرمانشاه به ایلام انجام داده و پس از سوختگیری در ایلام راهی دهلران می شود که دیگر از سرنوشت این پرواز خبری به دست نمی آید.

 

تصویر دوم :    چشم انتظاران

 پرده اول:

خواهر غلامرضا دارد توی خواب جیق می کشد. بیدارش می کنند و آشفته می گوید:« خواب دیدم هلیکوپتر غلامرضا زمین خورد» . تلفن را بر می دارد و زنگ می زند خرم آباد. مادر خبری از غلامرضایش ندارد و می گوید : «یک هفته ای می شود که بی خبریم. هوانیروز می گوید ماموریت است»

 

پرده دوم :

«مادر خانم» غلامرضا با ناله و فریاد وارد می شود و می گوید:«از هوانیروز تماس گرفتند. گفتند غلامرضا اسیر شده است». حرف های زیادی دهان به دهان می چرخد و زجر و سختی خانواده را بیشتر و بیشتر می کند. برخی شایعه می کنند که غلامرضا پناهنده شده است و هوانیروز هم شش ماه بعد خبر از «مفقودالاثر» شدن غلامرضا میدهد و این وسط فقط خانواده غلامرضا هستند که تلاطم و سختی ، امید و بی خبری،  دست از سرشان بر نمی دارد.

 

 پرده سوم:

نامه ای از صلیب سرخ به دست هوانیروز می رسد که به همه شایعات خاتمه می دهد. «عادل موسوی» که مهندس پرواز هلیکوپتر «غلامرضا» بوده است ، خبر می دهد که «غلامرضا چاغروند» در موسیان به شهادت رسیده است و من و «مصری»، کمک خلبان پرواز به اسارت درآمده ایم. اما موسوی، به جزئیات اتفاق اشاره ای نمی کند.

( عادل موسوی پس از آزادی چنین روایت می کند که  در ارتفاع پایین پرواز می کردیم که یکباره ما را به رگبار بستند. امکان بالا کشیدن هلی‌کوپتر نبود. نشستیم و فهمیدیم به دست دشمن گرفتار شد‌هایم. سربازان بعثی که کلاه های قرمز به سر داشتند، همه را از هلی‌کوپتر پایین کشیدند و با ضرب و شتم به صف کردند. ما هر لحظه اشهد خود را می‌خواندیم. همه اسیر شده بودیم در یک لحظه «مصری» خواست فرار کند که با تیر به بازویش زدند. همه ما را به سمت عراق بردند و چاغروند را که خلبان بود نگه داشتند و ما از دور دیدیم که او را شهید کردند)

 

 تصویر سوم : راز پیرمرد

 پرده اول:

«زیارتی جلیزی» پیرمرد اهل روستای «جلیز» موسیان  که در محاصره عراقی هاست، دارد توی زمین کشاورزی اش کار می کند. یک افسر عراقی به او نزدیک می شود. به پیرمردخبر می دهد که عراقی ها یک خلبان را کشته اند و جنازه اش 24 ساعت است که روی زمین مانده. افسر جوان که شیعه است از پیرمرد می خواهد تا حیوانات جنازه را تکه پاره نکرده اند، شبانه دفنش کند.

پیرمرد، شبانه می رود به محلی که افسر عراقی گفته است. جنازه را پیدا می کند و شروع می کند به کندن قبر. عراقی ها خبردار می شوند و تهدیدش می کنند که بی خیال جنازه شود و گرنه او را هم می کشند.

پیرمرد برمی گردد اما نیت می کند که دوباره برای دفن خلبان برود. افسر جوان دوباره می آید و می گوید:«امشب دوباره بیا. من خودم کشیک می دهم». پیرمرد می رود و پیکر خلبان را دفن کرده و نشانه ای می گذارد که بتواند محل دفن را بعدها پیدا کند.

 

 پرده دوم:

«دیوان جلیزی» پسر «زیارتی» همان پیرمرد روستایی،ساکن کویت است. وقتی می فهمد که خانواده‌اش در محاصره هستند، به ایران آمده و می‌خواهد از راه «آبدانان» به «موسیان» برود که نیروهای خودی مانع ورودش به منطقه اشغال شده می شوند. اما «دیوان» باهرسختی خودش را به خانواده اش می رساند و پس از دیدار آنان، هنگامی که قصد برگشتن دارد ، پدر با احتیاط کامل او را نزدیک مقر عراقی ها می برد و محلی را نشان می دهد و می گوید :« اینجا را خوب به خاطر بسپار من اینجا یک خلبان جوان ایرانی را دفن کرده‌ام که به دست دشمن شهید شده بود، ممکن است من بمیرم و نتوانم نشانی را بدهم». «دیوان» آن محل را خوب به خاطر می سپارد و برمی گردد کویت.

 

 

   تصویر چهارم:  نشان از بی نشان

 پرده اول :

دهلران آزاد شده است. برخی از مردم روستای «جلیز» موسیان، خاطره ای را در سینه دارند که شاهد عینی آن بوده اند. آنها می گویند: « خلبان هلیکوپتر را دیدیم که به دست عراقی ها اسیر شده بود. از او می خواستند به امام توهین کند. خلبان ساکت بود. لب باز کرد، اما همه شنیدیم که به صدام توهین کرد. با کارد به پایش زدند. مقاومت کردو بازهم به امام توهین نکرد. و صدام را مخاطب قرار داد. این بار با کارد به کتفش زدند. بازهم به امام حرفی نزد.  یکباره دیدیم که یک درجه‌‌دار بعثی خنجرش را کشید و  سر خلبان را از تنش جدا کرد. جنازه آن خلبان تا دو روز روی زمین بود». تصویر شهادت خلبان را برخی به چشم دیده اند ، اما کسی از پیرمرد و راز دفن خلبان خبری ندارد.

 

پرده دوم:

اسفند ماه 1362 یعنی سه سال و نیم پس از حادثه، «دیوان جلیزی» پسر همان پیرمرد، به ایران آمده و یک راست می رود «پایگاه چهارم شکاری دزفول» و قصه ای که بر او و پدرش گذشته است، روایت می کند.

پایگاه چهارم شکاری دزفول دست به کار شده و به جستجو می پردازند تا اینکه کرمانشاه از مفقود شدن یکی از خلبانانش به نام «غلامرضا چاغروند» در محلی که «دیوان جلیزی» آدرسش را گفته است، خبر می دهد.

 

پرده سوم :

مسئولان پایگاه کرمانشاه، با امام جمعه و فرمانده سپاه و فرماندار، « دیوان جلیزی» را بر می دارند و راهی منطقه می شوند. «دیوان»، محل را نشان می دهد. خاک ها کنار می رود و پیکر خلبان شهید نمایان می شود. جای دو تا کارد روی کتف و پا‌های شهید، دقیق مشخص است. در بین صلوات و اشک ، پیکر شهید به دزفول منتقل می شود.

 

 تصویر پنجم:   بوی پیراهن یوسف  


  کلاه خلبانی شهید چاغروند که در هوانیروز کرمانشاه نگهداری می شود

 پرده اول:

 

صدای یک هلیکوپتر، «دره گرم» خرم آباد را پر کرده است. دقایقی بعد هلیکوپتر می نشیند و «سپهوند» یکی از هم دوره‌ ای های غلامرضا در کرمانشاه با لباس خلبانی سراغ خانواده «چاغروند» را می گیرد. می رود سمت پدر «غلامرضا» و زمزمه هایی با او می کند.. پیرمرد با چشمانی اشکبار می رود سمت مادر غلامرضا و می گوید: « حاجیه خانم تو همیشه می‌گفتی می‌خواهی غلامرضا را ببینی. او پیدا شده است! ».

مادر غلامرضا با شوق از جاپریده و می گوید: «زنده!» و پدر، نفس زنان با گریه می گوید: « تو گفتی فقط می‌خواهی او را ببینی. غلامرضا شهید شده است و جنازه‌اش را پیدا کرده‌اند».

 

پرده  دوم:

خانواده «شهید غلامرضا چاغروند» آمده اند دزفول. مادر پیکر را می بیند و نشانه ها را تایید می کند و او که  تازه از سفر حج بازگشته است ، آب زمزم و کفنی را که با خود آورده است، تقدیم پیکری می کند که در راه ولایت سرش را تقدیم دوست کرد و سال ها بی نشان ماند، تا نشانه ای باشد از یک قهرمان. از رادمردی که سرش رفت اما قول و قرارش با رهبرش ، نه.

 

تصویر آخر : بر بال ملائکه

 دزفولی ها که مهمان نوازیشان شهره عالم است مراسم با شکوهی برای «سرلشکر شهید خلبان غلامرضا چاغروند » برگزار می کنند و او را بدرقه می کنند تا به شهرش بازگردد و در گلزارشهدای خرم آباد ، آرامش ابدی گیرد

 

روح این خلبان شهید و تمامی شهدایی که سر در راه ولایت دادند ، شاد و راهشان پر رهرو باد.

نظرات

لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: