ساعت حدود هشت و چهل و پنج دقیقه شب است و خورشيد آرام آرام غروب مي كند تا مسلمانان روزه دار خود را براي افطار آماده كنند. اينجا بهشت زهراي تهران است جايي كه به بركت مزار شهداي هشت سال دفاع مقدس نام بهشت را از آن خود كرده است.
در ميان درختان كاج و سنگهاي بزرگ و كوچك در قطعات شهدا با وجود تاريكي هوا و نزديك شدن به وقت افطار خانواده ها حضور دارند. هر چه داخل قطعات مي شويم تعداد خانواده ها بيشتر و بيشتر مي شود. آنها آمده اند تا افطار خود را با عزيزانشان باز كنند. سفره هاي رنگي يكي يكي روي مزار شهدا پهن مي شود. برخي از نقاط كه تاريك است لامپ خودروها روشن شده تا خانواده هاي ديگر بتوانند ديد بهتري داشته باشند.
وقتي از زوج جواني كه كنار مزار شهداي گمنام سفره افطار خود را پهن كرده بودند سوال كردم چرا اينجا؟ گفتند: مگر خداوند نگفته است شهدا زنده اند و نزد ما روزي مي خورند. پس آنها ما را دعوت كرده اند و با پاي خودمان نيامديم. اين لياقت مي خواهد كه انشا الله خدا قبول كند.
پدر شهيدي در كنار مزار فرزندش شمعي روشن كرده بود تا افطارش را با نوه ها و فرزندانش باز كند مي گويد: من سالهاست با فرزند شهيدم زندگي مي كنم. امسال مي شود ۱۹ سال كه هر ماه رمضان سه شب افطار را با خانواده در كنار مزار شهيد بوده ايم. اين پدر شهيد كه اشك در چشمانش نقش بسته بود گفت: محسن (شهيد) وقتي بچه بود هميشه مي گفت: پدر جان هر جا كه هستيد افطار خانه باشيد تا با هم دور سفره بنشينيم و كلي صفا دارد. اون زمان من كارگر بودم و نمي توانستم خانه باشم. امروز دارم اينطوري جبران مي كنم.
در قطعه ديگر دو دختر شهيد همراه با همسرشان سفره افطار چيده بودند و كلي هم ميهمان داشتند. همه مي خنديدند. حدود ۲۵ نفر بودند. دختر شهيد گفت: قرار بود براي تولد فرزندم وليمه بدهم. گفتيم بهتر است پدر هم در اين مهماني حضور داشته باشد براي همين سفره افطار را در كنار مزار پدر پهن كرديم. ابتدا برخي اقوام تعجب كردند و حدود ۳۰ نفر نيامدند ولي همين ها كه آمدند اهل دل هستند و به خاطر اينكه براي من و پدرم احترام قائل شدند ممنونم.
صداي مرحوم موذن زاده اردبيلي در فضاي بهشت زهرا طنين انداز شد. صلوات و دود اسپند و صداي قاشق و ليوان و كاسه… بوي خوش آش رشته و شله زرد و بازار داغ نذري اون هم تو دل تاريكي شب براي خودش صفايي داشت.
رهگذران وقتي اين صحنه ها را مي ديدند مي ايستادند و فقط نگاه مي كردند. انگار خشكشان زده بود. از يك خانمي كه نظاره گر سفره هاي افطار در كنار قبور شهدا بود سوال كردم: نظرتان در مورد اين صحنه ها چيست؟ گريست و بعد گفت: احساس مي كنم شهدا زنده اند… احساس مي كنم كه من چقدر از شهدا دور هستم و افسوس مي خورم و حسرت مي خورم به اين همه عشق و صفا و وفا داري.
در اين موقع پيرمردي فانوس به دست آمد و گفت: جوون بسم الله سفره ما بي رياست. با پيرمرد بر سر سفره نشستم. گفتم حاجي اين مزار فرزند شهيد شما است؟ گفت: نه جوون اين مزار شهيد گمنام است. من پدر تمامي شهداي گمنام هستم. بعد روزه اش را با خرما و چاي باز كرد و گفت: من ۲۰ سال است كه تمام روزهاي ماه مبارك را از خرم آباد به تهران مي آيم تا افطار را در بهشت باشم. تو نمي داني جوون افطار كردن در بهشت چه لذتي دارد! بعد سفره افطارش را جمع كرد و با فانوسش در ميان قطعات شهدا محو شد. مي گفت: هر لقمه غذايم را بر سر يك مزار ميل مي كنم. من اينجا دوست و رفيق زياد دارم.
مادري حرف زيبايي زد و گفت: فكر نكنيد شهدا فراموش شده اند. آنهايي كه به قول شهيد آويني فراموش شده اند ما هستيم كه زمان ما را با خود برده است. من نوه ها و جوونها را براي افطار دعوت مي كنم و از رشادتها و جوونمرديهاي اين عزيزان مي گويم. كه اگر امروز راحت و با امنيت زندگي مي كنيم همه از رشادتهاي اين شهدا است. هر چند در اين سالها چه نامهربانيهايي با ما شده و چه جانبازاني كه غريبانه از ميان ما رفته اند ولي اميدواريم مسئولان براي يكبار هم شده واقعا ترويج فرهنگ ايثار و زنده نگهداشتن ياد شهدا را در دستور كار خود قرار دهند. به خدا اينها گنج هستند. من شهيدي به انقلاب ندادم ولي دلم اينجاست.
لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: