خرین باری که سید داشت میرفت جبهه رو به من کرد و گفت مادر جون چقدر من رو دوست داری. گفتم مادر این چه حرفییه داری میزنی. مادر اینقدر بچه اش رو دوست داره که اگر یک سوسک رو دیوار ببینه میگه پس رو بچه ام میترسه.
گفت مادر جان به همون اندازه که دوستم داری از خدا بخواه که یه ضرب شهید بشم. من حال و حوصله مجروح و معلول شدن رو ندارم. گفتم برو دنبال کارت از این حرف ها نزن خوب نیست. من دعا میکنم با پیروزی وسلامتی برگردی. سید رو از زیر قران رد کردم و صورتش رو بوسیدم وسیدمحمد رفت…
روزی هم که پیکر بیجون و خونیش رو برام آوردند . دیدم به اندازه یه نخود روی سینه اش پاره شده و ترکش به قلبش نشسته. بهش گفتم محمدم چه زود به آرزوت رسیدی. مثل اینکه ترکش خیلی زود اثر کرده و فرصت جان کندن پیدا نکردی.
لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: