ماجرا به این صورت بود که عرض میکنم :
فرمانده یکی از گردانهای لشگر خواب بوده ، از خواب بیدار میشه ، بعد قلم و کاغذ میخواد و به شدت شروع میکنه به گریه کردن وبدنش میلرزه ، عرق میکنه .
ماجرا به این صورت بود که عرض میکنم :
فرمانده یکی از گردانهای لشگر خواب بوده ، از خواب بیدار میشه ، بعد قلم و کاغذ میخواد و به شدت شروع میکنه به گریه کردن وبدنش میلرزه ، عرق میکنه .
بچه ها ازش میپرسن چی شده ، میگه کاغذ بیارید ، آقا حضرت امام زمان 210 تا اسم به من داد ، این 210 تا اسم همشون شهید میشوند . کاغذ می آورند و این کاغذ نوشته میشود :
32 تا اسم با شماره پلاک یادش میاد ، دسته بندی هم میکنه میگه گردان شهادت 1 ، گردان شهادت 2 ، گردان شهادت 3 .گردان اسم گذاریه ولی پلاکها پلاکهاییه که گردن بچه ها بوده . همه مال یه گردانن ؟ نه ؛ بعضی ها مال واحدهای دیگر هستند .
میگویند آقا بقیه اش را بنویس ، بقیه اش یادش نمیاد ؛ این 32 نفر اسامی یادش میاد با شماره پلاکشون . این لیست درست میشه ،حالا 32 نفرند که میدونند اینها شهید میشوند .
دو نفر از بچه ها میافتند این افراد را پیدا می کنندد . بچه های قزوین هستند بچه های کرج هستند ولی بیشترشون مال لشگر محمد رسول الله (ص) تهران هستند .اینها را جمع می کنند دور هم ، یه دفتری برمیدارن و آدرس بچه ها رو توش می نویسند ، با همدیگه رفیق میشن ، میگن فلانی خواب دیده که شماها شهید میشین.
اینها با هم ارتباط برقرار می کنند و شروع می کنند یکی یکی به فیض شهادت نائل شدن ؛ یکی از این بچه ها که یکی از اخوی های بنده است الحمدلله رب العالمین ، من دو تا از برادرانم شهید شدند ، اولی مهدی ( بزرگه ) و هادی چهره خند ؛ هر دو وقتی شهید شدند 23 سال شان بود . این هادی چهره خند مسئول این میشه (چون ارتباط داشتند باهم )که اینها وقتی شهید میشدند از جنازه هاشون هم تصویر میگرفت و می آمد و آلبوم را باز میکرد و پشت تمام عکساشون می نوشت فلانی در تاریخ فلان شهید شد و این لیست یواش یواش تکمیل شد .
از این 32 نفر ، 31 نفرشون تا به امروز در جنگ شهید شدند ، یک نفرشون فقط باقی مانده ، اون یک نفر هم جنگ که تمام شد از بچه های محصل دبیرستانی بود ، سه تا برادر بودند که همش جبهه بودند سال چهارمی بودن برای دیپلم . که بعد جنگ اومدن دیپلم شان را گرفتن ، این اول رفت تربیت معلم ، معلم شد تو همین 12-13 سال بعد از جنگ ، بعد دانشکده پزشکی قبول شد . 3 تا برادر بودن که هر 3 با ترک تحصیل رفته بودن جبهه ، هر3 الان مطب دارند و پزشک هستند.و این برادر بزرگوارمان (شهید زنده) الان یک پایش از قسمت ران قطع است.
راوی دوم – نفر سی و دوم لیست ( شهید زنده ) :
ما یک فرمانده ای داشتیم ، سیدی بود ، خیلی بزرگوار بود ، که ما بهش سید رضی میگفتیم ؛ ایشان ظاهراً 2 روز قبل از عملیات ، آقا را خواب دیدند که یک لیستی دست ایشان بوده و اون جوری که حالا به نظر من میاد ” یک لیستی دست ایشان بود ، امام لیست رو برمیدارن و بعضی از اسامی را علامت میزنند .یا لیست را میخواد به امام زمان بدهد ، از دستش میافته رو زمین و یه مقدار گل میشه ، آقا این لیست را برمی دارند و می زنند به برکه یا رود آبی که جاری بوده و در میارن میگن بچه هایی که اسامی شان این تواست مثل روز اول از مادرشان پاک متولد شدن و خداوند تمام گناهانشان را بخشید .”
بعد ظاهراً جلوی اسامی بعضی ها علامت میزنه که اینها شهید خواهند شد و بعضی ها را هم شاید مجروح زده بود . بعد که ایشان از خواب بیدار شدند ما هر چی به سید رضی گفتیم ، اصرار کردیم که چه کسانی را علامت زد و چه کسانی را مشخص کرد ایشان نگفت .
گفت که این یک رازی است که من نمی تونم به کسی بگم . لیستی هم که بوده وجود واقعی داشته که بعداً به دست شهید هادی می افتد و شهید هادی ظاهراً اینگونه بوده که هر کس که شهید میشده جلوی اسمش علامت میزده ( این جور که من در جریان هستم ) تا روزی که خود شهید هادی به شهادت میرسد . البته من این را نقل قول از داداش ایشون حاج رحیم میگم که شهید هادی آخرین نفری بود که تو این لیست به شهادت میرسد.
شهید هادی تمام اسامی شهدا را که امام زمان مشخص کرده بود را یادداشت کرده و عکساهایشان را هم گرفته بود که من بعضاً که به تهران می آمدم می رفتیم خونه شهدا ، یعنی هادی منو می برد خونه شهد ایی که تو این لیست بودند و شهید می شدند . و ظاهراً آخرین نفری هم که شهید شده خود شهید هادی بوده که حالا ظاهراً میگویند اسم منم تو لیست بوده ، من نمیدونم .
یک تحولی ایجاد کرده بود ، نامه را که آن صبح شهید سید رضی آمد به ما گفت ما خیلی بیقراری کردیم ، خیلی زیاد ، یعنی همه اون دسته بیقرار شده بودن ، اصلاً یک حالت روحانی ، یک حالت عرفانی دست داده بود که هیچکس نمی توانست آرام باشه . یعنی اون روز همه ما بلا استثناء گریه کردیم و نمی دونستیم امام زمان روی چه کسی دست گذاشته . آیا ما شهید خواهیم شد ، آیا ما شهید نخواهیم شد و عجیب بود اون حال که من نمی تونم تصور کنم که چه حالی بود یعنی واقعاً نمیتونم .
الان تو این مرحله نمی توانم حال اون روز را تصور بکنم که چی بود ولی آنقدر می توانم بگویم که خودمون هم به نظر سبکبال شده بودیم ؛ وقتی میگفت امام این نامه رو زده توی آب و گناهان بخشیده شده ما هم خوب آنموقع سن مان زیاد نبود ، اون موقع 22 سال سن داشتیم و معمولاً بچه های ما هم تو همین رده سنی بودند ، 18 بودیم تا سن 23-24 ساله ، زیاد سنی نداشتیم ، ولی عجیب احساس سبکی احساس شادی میکردیم از اینکه امام ما را پذیرفته ، از اینکه امام ما را سرباز خودش حساب کرده ، یک حال عجیبی بود یعنی واقعاً یک حال عجیبی بود که من نمی تونم توصیف بکنم اون چه حالیه .
بعد هر بار که تهران می آمدم و هادی اگر جبهه نبود و تهران بود ، به اتفاق هم میرفتیم خونه بچه هایی که در این لیست بود ، از اون لیست هم عکس گرفته بود و توی آلبوم عکس خودش هم داشت ؛ بعد هر کدوم که شهید میشدن جلوشون یک علامتی میزد بعد تاریخ شهادتش را هم می نوشت ،محل شهادتش را هم مینوشت بعد با هم میرفتیم خانه آن شهید ؛ بنابراین من بیشترین ارتباطم با شهید هادی بوده .
در عکس بالا شهید مهدی ساریخانی نفر دوم در ردیف اول از سمت چپ و شهید عباس سمت راست او جانشین فرمانده گروهان بود ،
شهید جعفر ، شهید حمید کل حسین که تنها فرزند خانواده بود که خداوند در سن پیری به پدر و مادرش عنایت کرد .که آن جمله اش هم معروفه که به مادرش گفت : آیا می خواهی من تو این دنیا دستت رو بگیرم یا تو آن دنیا ؟
که مادرش فرمود : آن دنیا .
و بار آخری بود که رفتن و شهید شدند .
به احتمال زیاد سعادت نداشتیم ، البته من خودم یادم هست که قبل از اینکه وارد عملیات بشیم من همیشه با خدا شرط می گذاشتم ، میگفتم خدا یا زنده برگردیم یا شهید ، نه اسارت دوست داریم نه دوست داریم مجروح بشیم ، همش هم به خدا میگفتم ، تو هر عملیاتی ، تو هر قضیه ای می شد من همیشه این قرارداد را با خدا میکردم و همیشه فکر میکردم که هر چی میگم خدا گوش می دهد و حتماً اجابت میکند . یعنی من به این درجه فکر میکردم اینگونه هستم ، اون روز آخر که تو نماز ظهر و عصر بود که قرار بود بعد از ظهرش راه بیافتیم ، فکر میکنم روز 12 آبان بود که من 13 آبان مجروح شدم ، اون روز ظهر ، نماز آخری که خوندیم این جمله مولا را گفتیم که” الهی رضاً برضائک، تسلیماً لأمرک ” این رو گفتیم ، بنظرم آمد که یه سروشی آمد که چرا صادق نیستی تو حرفات ؟ تو اگه تسلیم امر خدا هستی چرا برای خدا تعیین تکلیف میکنی ؟ چرا میگی شهید ؟ چرا میگی سالم برگردم ؟ شاید خدا دوست داره تو مجروح بشی .شاید دستت رو قطع کنه ، شاید پایت رو بگیره . چرا تعیین تکلیف میکنی ؟
آنجا بود که ما به خدا گفتیم خدایا ما راضی هستیم ، هر چی تو گفتی ما همانیم ، هر چی تو گفتی ، می خواهی دست ما را بگیری میخواهی پاهامان رو بگیری میخواهی قطع نخاع مان کنی میخواهی اسیرمان کنی ، هر چی تو گفتی ما همانیم ؛ و شاید حالا سعادت را از ما گرفتند و نتونستیم بریم البته ناامید نیستیم ، در شهادت بسته نیست .
ولی نمیدونم چه سری یه .چون من خودم رو لایق نمیدونم بگم که خداوند ما را نگه داشته بعنوان ذخیره ای برای آینده ، نه من بعید میدونم چون من اون لیاقت رو ندارم .
یکی از شهدای لیست یادم هست ، اسمش جابر بود فامیلیشو نمیدونم فکر میکنم 17 سالش بود هنوز محاسنش نروییده بود هنوز صورتش مو نداشت؛ البته ، سر مزارش هم رفتم ، یادم هست که ایشون اصلاً به مرخصی نمیرفت ، یکی دو بار که باهاش صحبت کردم گفتم شما چرا مرخصی نمیری ؟ پدرت ، مادرت ، خانوادت منتظرهستند .
ایشان گفت : از تهران که آمدم بیرون با تهران خداحافظی کردم و تا روزی که شهید نشم برنمیگردم .
من بهش گفتم شهادت که دست خداست ما ادای وظیفه میکنیم ، خدا خواست شهید شدیم نخواست باید برگردیم .
میگفت :نه من با خدا عهد کردم .
تو عملیات که بودیم تو مرحله اول ( که تو همین مرحله اول هم 2-3 بار حمله کردیم ، عقب نشینی کردیم ) تو یکی از همین محورها بود که من و شهید جابر تو کمین نشسته بودیم ، تو محاصره هم بودیم و غذا هم نداشتیم ، گردو داشت ، گردو جمع کرده بودیم و گردو میخوردیم دیدم خیلی ناراحته ؛ گفت دیدی من شهید نشدم .دیدی من چطور میخوام برگردم .
من تو مرحله اول مجروح شدم و برگشتم شنیدم که ایشون تو مرحله سوم پای قله کانی مانگا شهید شده .
یکی دیگه از شهدای لیست شهید کل حسین بود که تنها فرزند خانواده بود اونم پدر و مادرش در سن پیری خداوند به ایشان بچه داده بود ؛
آن طور که نقل قول شده و من هم از مادر شهیدش شنیدم ، مادرش میگه :
روز عاشورایی بود و تعزیه ای اجرا میکردند تو نازی آباد ؛ میگفت من رفتم تو تعزیه گفتم خدا یعنی چی میشه این همه بچه است یک بچه هم به من بدی منم به عشق تو اونو بفرستم که شهید بشه .این رو اون روز با خدا عهد کردم و خداوند بعد از این قضایا به من بچه داد و من سنم اون موقع 45-50 سال بود و شوهرم هم 70 سال سنش بود و ما اصلاً بچه دار نمیشدیم ولی خداوند به ما بچه داد .
تا اینکه این شهید والا مقام قبل از شهادتش مادرش بهش گفت پسر کجا میری ؟ ما تنهاییم ، ما فقط تو رو داریم ، عصای دست ما باش ، یک جمله ای شهید به مادر گفت که :
مادر میخواهی تو دنیا عصات باشم یا تو آخرت عصات باشم ؟
هر چی تو بگی من میگم چشم ، اگه میخواهی من همین جا می مونم اگه میخواهی من برمیگردم میرم .
مادر گفت : نه من تو آخرت میخواهم که عصای من باشی و رفت و دیگه برنگشت .
والسلام
لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: