روایت اول
از تهران برايمان مهمان آمد ، برادر خانومم هم از بوشهر آمدند،( اينها از واجبات خاطرات است كه برايتان مي گويم ) از ان طرف هم پسر عموهايم كه راننده ماشين هستند ، بار آوردند خرمشهر و آمدند منزل ما .
بعد از ظهر كه از محور برگشتم منزل ، خانمم گفت: ميهمان داريم و در منزل هيچ چيزي نداريم! گفتم : خوش آمدند . به طوري مي سازيم . خدا بزرگ است ، خدا وكيلي آن روزها ما براي خريد نان هم پول نداشتيم ، گفتم : حالا با همان چيزهايي كه داريم مي سازيم . آن شب را الحمدلله مهمانداري كرديم ، صبح رفتم خيابان از يك مغازه نسيه خريد كردم آوردم منزل بعد رفتم شلمچه سركار تا بعد از ظهرچگونه گذشت خدا عالم است . بعد از ظهر همسرم گفت كه ديگر هيچ نداريم . گفتم كه خيلي خوب . مي روم الان بازار صفاي خرمشهر يك اقاي اميدوار داريم . خدا خيرش بدهد . هر وقت ما نسيه بخواهيم چترمان را آنجا باز مي كنيم . رفتم گفتم :آقاي اميدوار ميوه مي خواهم . گفت:اقا سيد هرچيزي دلت مي خواهد بردار. مغازه متعلق به خودتان دارد. من هم نزديك دو هزار و خورده اي ميوه گرفتم . براي مدت يك هفته زد به حسابم . از اقا رضا ماهي فروش هم هشت هزار و چهارصد تومان ماهي گرفتم . رفتم سراغ يكي از دوستانم كه مرغ فروشي داشت . سه هزار و خرده اي مرغ نسيه گرفتم و آوردم خانه . به خانمم گفتم : خانوم حالا بايد با اينهاساخت تا سر برج كه پولش برسد.
شد دقيقاً 20/4/1374 . خدا را شاهد ميگيرم شايد آن روز يكي از سنگين ترين و زجر آورترين روزهاي زندگي من بود !!! حالا دليلش را كار ندارم ولي دلم خيلي پر بود.
آن روز ما داشتيم مي رفتيم منتطقه ، آن روز قرار بود روي نهر الذوجي ( كانال ماهي ) كار كنيم . مدام جا عوض مي كرديم كه هر چه سريعتر شهدا را بياوريم. آن روز قرعه افتاد به نهر الذوجي يا همان كانال ماهي و يا كانال الذوجي . به من گفتند : ميدان مين دارد بايد پاكسازي شود . گفتم: خيلي خب پاكسازي مي كنيم . من شروع كردم ميدان مين را پاكسازي كردم . رسيديم خود كانال . رفتم بالاي دز . عقده هاي دلم را ريختم بيرون . روي صحبتم با خود شهدا بود . اولين جمله اي را كه گفتم اين بود : ببينيد شما ها كه اينجا خوابيده ايد . تك تك شما ها صداي منو مي شنويد . اين اولين جمله ام بود. ديگه بقيه اش را كار ندارم . من اينها را گفتم : از روزي كه مبتلاي شما شديم تا حالا دستمان را هم نگرفته ايد.
آن روزچهار شهيد را ما در آورديم . دوتا فقط پلاك داشت . يكي شهيد اسدي بود ، يكي شهيددادگر بود ، يكي هم مجهوال الهويه بود.
اين شهيد دادگر ، ما پلاكشرا پيدا كرديم . كيف پولش را هم پيدا كرديم . از روي كارت هايي كه توي كيف داشت اسم او را هم خوانديم . پلاك را برداشتم . يكي از اين كارتهايي كه تقريباً خوانا بود . با كارت هويتش كه بايد مي رفت فرستاديم . سه كارت در دست من ماند كه عكسهايش واقعاً خوانا بود به اين معنا كه اگر به عكس سيد منصور بگوييد اين عكس چه كسي است مي گويند سيد منصور است ديگه .
من اينها را برداشتم گذاشتم توي جيب شلوارم و كار كه تمام شد برگشتيم ايران . فرمانده مان گفت : از همين جا مستقيم برويد و توي مقر پياده هم نشويد . ما آمديم خرمشهر . وقتي رسيدم خانه يادم آمد كه كيف و پلاك را تحويل ندادم كه ثبت بشود . اتفاقاً خانمم سر كار بود . يا الله گفتم و رفتم داخل خانه . ميهمانمان در خانه بودند . من گفتم مي خواهم لباسهايم را كنار بگذاريم كه هر وقت خانمم آمد آنها را بشويد .
بعد از نماز م ، خانم ميهمان گفت : آقا سيد ببخشيد يك نفر جوان امروز آمد درب منزل و گفت : اين مبلغ پول را به سيد برسانيد.
گفتم : به سيد بگويم كه اين پول را چه كسي داده است ؟
گفت : اين پول را بدهكار سيد هستم.
حاج خانم ميهمان، پول را به من داد و من گفتم : ولي تاجايي كه ياد دارم من به كسي پول قرض نداده ام و كسي هم از من پول قرض نگرفته . هرچي فكر كردم تعجبم بيشتر مي شد.
گفتم كه لابد رفقا از من پول گرفته اند و فراموش كرده ام وگرنه كسي خود به خود براي كسي پول نمي فرستد. پول را گرفتم گفتم : اگر خانمم آمد بگو سيد رفته بازار .آمدم درب مغازه ي اقا اميدوار گفتم: آقاي اميدوار بدهكاري ما چقدر بود ؟ گفت: آقا سيد پسر عمويتان آمد حساب كرد . گفتم عجب پسر عموي بي معرفتي دارم نا سلامتي او ميهمان بود . آمدبدهي ما را حساب كرد. به اقاي اميدوار گفتم : نكند تعارف مي كني . اقاي اميدوار گفت : ما جنس را فروخته ايم از پول هم بدمان نمي آيد . رفتم درب مغازه ي اقا رضا گفت : پسر عمويتان آمده حساب كرد. رفتم درب مرغ فروشي گفت : پسر عمويتآمده حساب كرده من ماندمكه چه شده است و برگشتم به خانه ….. ديدم خانمم از مدرسه برگشته . خانمم گفت : يك اقا پسري چند روزاست دارد مي آيد درب منزل سراغ شما را مي گيرد من آن پسر جوان را نمي شناسم چونكه براي اولين بار او را مي بينم . تا حالا توي مسجد هم او را نديده بودم . به ايشان گفتم سيد رفته شلمچه . چكار داري ؟ خانمم گفت : امروز آمده چهل هزار تومان آورده گفته : اين طلبي است كه سيد از ما مي خواهد . به ايشان گفتم : به سيد بگو يم چه كسي آورده ؟. گفت : بگوييد خودش مي داند .
به خانم گفتم : مي روم بيرون چند دقيقه اي كار دارم زودبر مي گردم . يك ربع ساعت طول نكشيد برگشتم ديدم خانمم نشسته وسط حياط وسايل شهيد و عكسش را مقابل خود گرفته گريه مي كند .گفتم : خانم باز ما وسيله آوريدم شما شروع كرديد گريه كردن . خانم گفت :سيد به جدت فاطمه زهرا (س) اگر يك چيزي بگويم باور نميكني . اما خدا وكيلي آن جواني كه چند روز مي آيد در منزل ما و پول آورده همين شهيد بود . گفتم زن اشتباه نمي كني اون دوازده سال پيش شهيدشده است .گفت : صد سال پيش هم شهيد شده باشد من اشتباه نمي كنم و اين خودشهيد است . حاج خانمي را كه ميهمان بود صدا زدم و به او گفتم آن آقايي كه از تهران آمد درب منزل ما پول آورد اگر ببيني مي شناسي ؟ گفت : بله مي شناسم . من عكس شهيد دادگر را به ايشان نشان دادم گفت : سيد به جده ات خودش است . ديدم خيلي سخت است باور كردن قضيه و خيلي سنگين است . گفتم حاج خانم شما اشتباه نمي كني ؟ گفت : نه . ( عكس چون پرس شده بود سالم مانده بو د) رفتم سراغ اقاي اميدوار و عكس را به ايشان نشان دادم گفت با چشم خودم نديدم ولي پسرم ، پسر عمويت را ديده كه حساب كرده است . رفتم پيش ايشان گفت همين عكس بودرفتم مغازه ي آقا رضاگفت كه خودش است . رفتم سراغ بعدي ، گفت : خودش است . من توي بازار نشستم شايد تا آخر شب گريه كردم نتوانستم بلند شوم بروم خانه . يكي از دوستهايم آمد و زير دستهايم را گرفت و مرا به خانه آورد . آن شب در وجودم يك انقلاب عجيبي شده بود . نمي دانم چه حالي پيدا كردم ….
صبح زود رفتم منطقه . يكي از دوستان كه خيلي كم حرف بود آنروز به من پيله كرده كه اقا سيد چي شده ؟ گفتم هيچي . چرا امروز اينهمه به ما پيله كردي ؟ . گفت : سيد ديشب سحر خواب ديدم شهيد دادگر در عالم خواب به من گفت : به سيد سلام برسان بگو از ما خواستي كمكت كرديم چرا هنوز ناراحتي ؟
* این خاطره در مراسم تشییع این شهید بزرگوار، توسط اقای سید منصور حسینی برای حضار بیان شد.
**. قبر مطهر این شهید، طبق وصیت خودش در دلجنگلهای اطراف شهر ساری، در کنار بقعه ی کوچک و ساده ی امامزاده جبار، قرار دارد.
***دوستانی که مایلند از نزدیک این شهید بزرگوار را زیارت کنند، آدرس مزار این شهید: کیلومتر۵ جاده ساری نکا،بعد از بیمارستان سوانح و سوختگی، قبل از روستای خارکش
روایت دوم
ده ،دوازده سال پیش در جلسه مجمع الذاکرین قائم شهر سیدی لاغر اندام وسبزه رو به نام حسینی خاطره ای از یک شهید روایت کرد که مرا منقلب،متعجب ومتحیر نمود .باور نمی کردم که واقعیت داشته باشد اما وقتی این آیه قرآن به ذهنم خطور کردحدث این واقعه باور کردنی بود که :ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عندربهم یرزقون .
از آن سال تا 22فروردین 92 هر بار قصد نمودم که اثری و ردی از آن شهید پیدا کنم نشد چونکه توفیق یار نبود. حدود 3 سال پیش از اینترنت در خاطره ای خواندم که مزار او در روستای خارکش ساری می باشد و در همان ایام بصورت اتفاقی در شهر ساری کوچه ای را به نام او دیدم و سوال کنان منزل برادرش را پیدا کردم اما از قضا نبود. نامه ای برای برادرش نوشتم وشماره تماس دادم بعد از مدتی با من تماس گرفت قرار بر آن شد که نزد برادرش بروم ولی آن قدردر حواشی روز مرگی پرسه زدم که وقت نکردم ودر آخر شماره تماس برادرش را نیز گم کردم .
فروردین 92 روز پنچ شنبه صبح عزمم را جزم کردم که حتماً مزار این شهید را پیدا می نمایم . با دوستی صمیمی خود حسین دادوی تماس گرفتم که چنین قصدی دارم ،استقبال کرد ولی گفت زود تر برویم مهمان دارم .بعد از ناهار حرکت کنیم وتا پنچ بعد از ظهر قائم شهر باشیم .بعلت خستگی، بعد از نماز وناهار خواب مرا در ربود .ساعت 4 بعد از ظهر تماس گرفتم عصبانی بود گفت:مگر قرار نبود زودتر برویم؟ حاج عبدالصاحب مازندران است تماس گرفته قائم شهر می آید منتظرم که بیاید .من به اوگفتم پدر که هست حاج صاحب مهمان اوست،مابه دنبال مزار شهیدی می رویم واو منزل شما مهمان خواهد بود .جواب داد که پدر در جلسه ایست وباید منتظر شویم. با پدر حسین تماس گرفتم. ساعت 5 بعد از ظهر بود گفت شما بروید من خودم را به منزل می رسانم.با حسین تماس گرفتم وبه سوی منزل ایشان حرکت کردم .دم درب خانه شان که رسیدم حسین از خانه خارج شده بود. خندید وگفت حاج عبدالصاحب تا 5 دقیقه دیگر اینجاست .لختی نگذشت حاج صاحب با ماشین پژوه 405به اتفاق خانواده شان رسید با یک دست رانندگی می کرد .از ماشین پیاده شد به استقبالش رفتیم به سبک عرب ها معانقه وسلام علیک کردیم .
قضیه شهید را برایش بسیار مختصر گفتم واینکه به دنبال مزارش می باشم حاج صاحب با لهجه عربی گفتند الحمدلله این رزق ماست یا الله بریم . گفتم حاجی شما مهمانید لااقل استراحتی،چایی چیزی گفت نه ،به خانواده گفت بروید داخل منزل ما برمی گردیم .
حاج صاحب،پسرش صادق حسین ومن با ماشین من رفتیم سمت ساری در طول مسیر ماجرا را برایش گفتم،گفتم ده دوازده سال پیش شخصی به نام حسینی اهل خرمشهر خاطره ای روایت کرد حاج صاحب گفت سید منصور؟ گفتم اسمش را نمی دانم آدرس شکل وشمایلش را داد تایید کردم گفت سید منصور حسینی برادر سیده فاطمه حسینی صاحب کتاب دا ، از اعضای تفهص شهدا بود .
به جاده بیمارستان شهید زارع رسیدیم روستای خارکش را سئوال کردیم راه را نشانمان دادند .در ابتدای روستا تابلویی نصب بود که تصویر سه شهید بر آن نقش بسته بود ودر وسط آن عکس شهید سید مرتضی دادگر .از اهالی روستا مزار شهید را پرسیدم راهنمایی کردند به سمت مزار شهید رفتیم تصویرش من را مجذوب خود می کرد تنها در گوشه ای از مزار وقبرستان ،پدرش در کنارش آرمیده بود آری معلم شهید سید مرتضی دادگر بر روی بنری که تصویر شهید در آن نقش بسته بود از قول شهید ده روز قبل از شهادتش نوشته بود:” دوست دارم در شب ولادتم به عملیات بروم.“
روز ولادت:۲۲/۱۰/۱۳۴۵ روز شهادت:۲۲/۱۰/۱۳۶۵
*حاج عبدالصاحب عبود زاده، از بزرگان و راویان دفاع مقدس واز اهالی خرمشهر است که در حال حاضر در شهر اهواز زندگی می کند.جانباز ۷۰ درصد که یک دست خود را در راه اعتلای اسلام و انقلاب از دست داد.از بر و بچه های دهه ۶۰ که هنوز روحیه جهادی و دهه ۶۰ خود را از دست نداده است.
لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: