یـا شـهـیـد
۲۷ آبان ۱۳۹۳
1363

ماجرای گیر افتادن دکتر چمران با تن مجروح در بین عراقی‌ها همراهی آقا عزیز با نیروهای آذربایجان

خبر آوردند چمران سه، چهار تیر خورده و زخمی روی زمین افتاده است ولی اسلحه در دست دارد. بچه‌ها پانزده متری دکتر چمران دو سرباز عراقی را می‌بینند که قایم شده‌ و می‌خواهند او را به شهادت رسانده یا اسیرش کنند. به گزارش یاشهید، سردار جانباز حاج ناصر بیرقی سال 1337 در شهر تبریز به دنیا […]

خبر آوردند چمران سه، چهار تیر خورده و زخمی روی زمین افتاده است ولی اسلحه در دست دارد. بچه‌ها پانزده متری دکتر چمران دو سرباز عراقی را می‌بینند که قایم شده‌ و می‌خواهند او را به شهادت رسانده یا اسیرش کنند.

به گزارش یاشهید، سردار جانباز حاج ناصر بیرقی سال 1337 در شهر تبریز به دنیا آمد و پس از اخذ دیپلم جهت گذراندن خدمت سربازی به پادگان مهاباد اعزام شد. همزمان با شروع انقلاب از پادگان فرار کرد و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ادامه‌ی خدمت سربازی خود را در پادگان پیرانشهر گذراند.

اوایل سال 1359 به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تبریز پیوست و در عملیات پاکسازی شهر شاهین‌دژ از لوث ضدانقلاب شرکت نمود و مدتی نیز فرمانده سپاه این شهر بود. وی بعد از مدتی همراه سردار شهید “علی تجلایی” جهت آموزش مجاهدین افغان به افغانستان رفت و بعد از شروع  جنگ تحمیلی به ایران بازگشت. آبان‌ماه 1359 به جبهه‌ی سوسنگرد عزیمت کرد و آن‌جا فرماندهی نیروهای اعزامی از آذربایجان را به عهده گرفت.

عملیات‌های المهدی(عج) در سال 1359، امام علی(ع) و شهید مدنی به سال 1360 از جمله عملیات‌هایی بودند که “بیرقی” در آن‌ها شرکت کرده و در این عملیات‌ها مجروح شده است. وی در آخرین نبرد بر اثر انفجار مین دو پای خود را از دست داد. بیرقی در سال‌های دفاع مقدس بعد از مجروحیت و با وجود محدودیت‌های حرکتی ناشی از قطع دو پا، هم‌چنان در مسئولیت‌های مختلف از جمله طرح‌ریزی واحد عملیات سپاه منطقه پنج، قائم مقامی ستاد پشتیبانی جنگ استان آذربایجان‌شرقی و مسئول بررسی واحد اطلاعات لشکر 31 عاشورا به خدمات خود ادامه داد و بعد از جنگ، تحصیلات خود را تا دوره کارشناسی جغرافیای سیاسی- نظامی ادامه داد. آن‌چه در ادامه می‌آید روایت این سردار از حماسه آزادسازی سوسنگرد است.

دومین گروه از سپاه تبریز بودیم که بعد از دیدار با آیت‌الله مدنی-نماینده امام وامام جمعه تبریز-راهی سوسنگرد می‌شدیم. حدود پنجاه نفر بودیم که برای جابه‌جایی با نیروهای تبریزی مستقر در سوسنگرد آماده‌ی رفتن شده بودیم.

فرماندهی گروه دوم با من بود و فرماندهی نیروهای سوسنگرد هم با علی تجلایی. این پنجاه نفر قبل از رفتن به جبهه دوره‌ی تخصصی کوتاه مدت را در پادگان ارتش سپری کرده و با توپ، تانک و مین … به‌صورت عمومی آشنا شده بودند. پیش از آن هم آموزش نظامی را در پادگان “خاصاوان” سپاه دیده بودند. از اقشار مختلف مردم در جمع ما بود؛ از دانشجو گرفته تا کارگر و کشاورز. یک تعداد هم از افراد رسمی سپاه؛ از جمله حسین میرسلطانی که مربی تاکتیک بود و از دانشجویان پیرو خط امام.

به طرف سوسنگرد حرکت کردیم. شب اول را در قم ماندیم. با قطار رفته بودیم. بعد از زیارت حرم حضرت معصومه (ع) به‌سوی سوسنگرد حرکت کردیم. سلطانی از قطار جا مانده بود.

حضور در سوسنگرد

حسین میرسلطانی در قم، از قطار جا مانده بود. بلافاصله یک وانت می‌گیرد تا خود را به ما برساند. متأسفانه وانت توی راه تصادف می‌کند و تعدادی آسیب می‌بینند از جمله حسین میرسلطانی. اما شهامت، شجاعت و ایمان خالصانه‌اش دوباره او را به سوسنگرد کشاند.

زمانی که وارد اهواز شدیم خوف وجودمان را پوشاند. اهواز یک شهر جنگی بود. اثری از زندگی در آن وجود نداشت. به منطقه‌ی “گلف” که در جنوب اهواز بود مراجعه کردیم. از آن‌جا نیز ما را به حمیدیه انتقال دادند. اسلحه‌ای که داشتیم ژ-3 بود. سلاح دیگری دست بچه‌ها نبود. منتهی در گلف تعدادی اسلحه به ما دادند که از جمله‌ی آن‌ها دو عدد موشک ضدتانک دراگون بود که تازه آورده بودند. خیلی هم شیک بود. روی موشک‌ها خطی وجود داشت که با وارد کردن آن داخل تانک، مسافت را دقیقاً تخمین می‌زد. بردشان یک کیلومتر، ولی قدرت‌شان خیلی زیاد بود. تعدادی از بچه‌ها در دو روز، دوره‌ی آموزش دراگون را دیدند. بعد از آن تیربار MG3A1را دادند که فشنگ نداشتند. به جای دادن فشنگ باز به ما تیربار دادند. آن‌زمان رئیس‌جمهور بنی‌صدر فرمانده کل قوا بود و تمام امکانات در دست او. به آن صورت برای ما (نیروهای سپاه) سلاح نمی‌دادند. ما نیز در محدودیت مانده بودیم.

با این‌که تجهیزات‌مان خیلی کم، ضعیف و در حد ابتدایی بود؛ اما انسان‌هایی باایمان و قوی داشتیم که به فکر حفظ کیان ایران اسلامی بودند و دیگر هیچ. از جمله محافظان آقای مدنی (اسماعیل شکاری، سید احمد موسوی و …) که واقعاً وزنه بودند. ما آن‌ها را در ابتدا به‌صورت کامل نمی‌شناختیم. به حمیدیه رسیدیم. صحنه‌هایی را دیدیم که باورشان برای‌مان خیلی سخت بود. زن و بچه‌ها شب‌ها پابرهنه زیر بارش باران گلوله‌ها فرار می‌کردند. هر طرف جاده توپ می‌خورد و بچه‌ها با دیدن این صحنه‌ها داد و فریادشان بلند می‌شد. خلاصه در سپاه حمیدیه قرار شد روز بعد، از شمال کرخه، ما بین کرخه و تپه‌های الله اکبر (تپه‌هایی که از جاده‌ی اهواز شروع شده و بعد از چزابه تا مرز ادامه داشت) به سمت سوسنگرد حرکت کنیم.

زمانی‌که به حمیدیه رسیدیم گزارش دادند دشمن جاده‌ی حمیدیه و سوسنگرد راتقریباً بالاتر از روستای “ابوحمیظه” را قطع کرده و به رودخانه‌ی کرخه رسیده است. فقط یک قسمت رودخانه، شمال آن منطقه آزاد بود. منطقه کاملاً در دید نیروهای عراقی قرار داشت. ما می‌خواستیم از بین تپه‌های الله اکبر و رودخانه وارد سوسنگرد شویم که دیدیم دشمن سوسنگرد را محاصره کرده است. تیپی از ارتش در منطقه مستقر بود. با فرمانده تیپ صحبت کردیم که ما باید به طریقی وارد سوسنگرد شویم و شما نیز ما را حمایت کنید. قبول کرد. ولی درست موقع وارد شدن ما به آن‌جا، نیروهای ارتش به دستور بنی‌صدر منطقه را ترک کرده بودند؛ شهید علی تجلایی با اندک نیروی خود سوسنگرد را هنوز نگه داشته بود.

خلاصه ما نتوانستیم از آن‌جا وارد شویم. هر لحظه دشمن می‌زد. مجبور شدیم به طرف حمیدیه برویم. قرار شد دو سه روز بعد که هشتم محرم بود به سوسنگرد حمله شود. امام(ره) دستور داده بودند که باید محاصره سوسنگرد شکسته شود. محاصره رفته رفته طولانی می‌شد. ارتباط‌مان با علی تجلایی قطع شد. همه فکر می‌کردیم آن‌ها شهید شده‌اند. نیروهای عراقی از هر طرف وارد شهر سوسنگرد شده بودند و ما از داخل خبر نداشتیم.

در گلف جلسه‌ای داشتیم و صحبت‌هایی شد. فرمانده جبهه جنوب آقای شمخانی بود. گفت که ارتباط با علی تجلایی قطع شده و احتمالاً آن‌ها شهید شده‌اند. با شناختی که از علی داشتیم، گفتیم امکان ندارد، علی تسلیم شود. علی در جنگ‌های شهری مهارت کافی داشت. به هیچ وجه قبول نکردیم که علی شهید شده باشد. گفتیم؛ فقط ارتباطش با ما قطع شده است و در آن منطقه هنوز حضور دارند. خلاصه قرار شد از حمیدیه سلاح و آرپی‌جی و غیره به ما بدهند. آن‌ها را تحویل گرفتیم که شب حمله شروع شود. هشتم محرم 1359 که فردای آن روز تاسوعا بود. زمانی‌که از حمیدیه شروع به حرکت کردیم، دیدیم کنار جاده در سنگرهای بزرگ، نیروهای ارتشی مستقر هستند. به طرف سوسنگرد حرکت کردیم تا محاصره را بشکنیم. نیروها را به ستون در آوردیم و در آخرین روستای سوسنگرد، در پنج کیلومتری ابوحمیظه است، مستقر شدیم. آن جا نیز سرلشکر فلاحی و معاون دکتر چمران با هم بودند. دیدم‌شان و با هم صحبت کردیم.

گفتم: ما پنجاه نفر نیروی اعزامی از تبریز هستیم. می‌خواهیم محاصره‌ی سوسنگرد را بشکنیم.

ماجرای جانبازی شهید چمران در جبهه سوسنگرد

شمال جاده‌ی سوسنگرد را به ما دادند. جاده کمی ازسطح زمین بلند بود. از کنار جاده به حرکت خود ادامه دادیم. گفتنی است که نیروهای خودمان را به دو دسته تقسیم کردیم. یک دسته را به حسین میرسلطانی سپردیم که مربی تاکتیک بود. برای شکار تانک‌ها به‌عنوان نیروی پیشرو می‌رفتند و نیروهای ارتش و تانک‌ها از طرف دیگرشان حرکت می‌کردند.

دسته دوم نیز خودمان به همراه حاج عزیز جعفری (فرمانده فعلی کل سپاه) به سمت “ابوحمیظه”حرکت کردیم. این منطقه را توپ‌ها و کاتیوشاهای دشمن می‌زدند. با اشاره‌ی دست من، بچه‌ها روی زمین می‌خوابیدند. با لطف و عنایت خداوند به هیچ‌یک از بچه‌ها آسیبی نرسید. با آرایش منظم حرکت می‌کردیم و به هیچ چیز دیگری جز شکستن محاصره‌ی سوسنگرد، اطلاع از وضعیت علی تجلایی و بچه‌های دیگر فکر نمی‌کردیم.

به حرکت خود ادامه دادیم تا این‌که نزدیکی‌های نیروهای عراق رسیدیم. با آن‌ها تن به تن شدیم. ناگهان دیدم چیزی سمت چپ ما و در تاریکی تکان می‌خورد. دو نفر از بچه‌ها را به نام‌های حسین خیاط و دیگری که از بچه‌های میانه بود، جهت شناسایی به طرف‌شان فرستادم. کمی بعد خبر آوردند که چمران سه، چهار تیر خورده، زخمی روی زمین افتاده است ولی اسلحه در دست دارد. بچه‌ها پانزده متری دکتر چمران دو سرباز عراقی را می‌بینند که قایم شده‌ و می‌خواهند او را به شهادت رسانده یا اسیرش کنند. بچه‌های ما آن‌دو را اسیر کرده به‌اتفاق دکتر چمران به ماشین منتقل می‌کنند. خلیل فاتح دکتر چمران را به بیمارستان منتقل کرد.

همراهی سرلشکر جعفری در کنار نیروهای رزمی آذربایجان

دوباره حرکت کرده بودیم که دیدیم دشمن (زرهی عراق) می‌خواهد ما را دور زده، محاصره‌مان کند. یک‌لحظه به بچه‌ها گفتم؛ در جاده مستقر شوید. سلاح‌مان فقط دو تا آرپی‌جی و ژ-3 بود. گفتنی است توپخانه‌ی دشمن و هم توپخانه‌ی خودمان جاده را می‌زدند. هر چقدر توی بی‌سیم نقشه‌ی دشمن برای دور زدن نیروها را گفتم، جوابی نشنیدم. مجبور شدم بی‌سیم را کنار بگذارم. دیدم تانکها ما را دور می‌زنند. از پشت خاکریز به سمت تانک‌ها نشانه رفتیم. تانک‌ها تا 200 متری ما رسیده بودند. نمی‌دانم چطور شد، تانک‌ها برگشتند. لطف خدا بود کهسلطانی و نیروهایش که ماموریت شکار تانک‌ها را داشتند، مانع پیشروی تانک‌ها شدند.

جایی که شهید فلاحی بود چند بار کاتیوشا زدند. حتی یک‌بار هواپیمای عراقی موشکی را نزدیکی شهید فلاحی زد.

بعد از استقرار و تیراندازی بچه‌ها، نیروهای عراقی عقب‌نشینی کردند و سمت جنوب سوسنگرد (به سمت جاده‌ی هویزه) حرکت کردند. ما نیز تعدادی از عراقی‌ها را اسیر کردیم. بعد دیدیم که در دروازه‌های سوسنگرد عده‌ای مستقر شده‌اند. یک لحظه خوف وجودمان را فرا گرفت. به بچه‌ها گفتم؛ سنگر بگیرند و آماده شوند. با صدای بلند، “الله‌اکبر”گفتیم که از آن طرف، صدای “خمینی، رهبر”به گوش‌مان رسید. فهمیدیم علی تجلایی و بچه‌های خودمان هستند. یک‌لحظه احساس کردیم کل دنیا را به ما دادند. خیلی خوشحال شدیم. اولین نیروهایی که وارد سوسنگرد شدند و محاصره‌ی این شهر را شکستند، نیروهای تبریز بودند. در این حماسه‌ی بزرگ، سردار جعفری فرمانده کل سپاه نیز، همراه ما بودند.

نظرات

لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: