یـا شـهـیـد
۰۲ مهر ۱۳۹۳
5777

هیچ گاه از شهادت فرزندانم پشیمان نشدم …

به گزارش یا شهید،آرام و با صلابت سخن می گفت.اشک نمی ریخت؛بغض نمی کرد ؛ اما مادرانه هایش همچنان درمیان کلامش جاری بود.کنار مزار دو برادر که همسایه های دیوار به دیوار هم بودند ؛ نشسته بود و با دستمالی که در دستش بود ،غبار نشسته بر بوفه ها و سنگها را می زدایید و […]

به گزارش یا شهید،آرام و با صلابت سخن می گفت.اشک نمی ریخت؛بغض نمی کرد ؛ اما مادرانه هایش همچنان درمیان کلامش جاری بود.کنار مزار دو برادر که همسایه های دیوار به دیوار هم بودند ؛ نشسته بود و با دستمالی که در دستش بود ،غبار نشسته بر بوفه ها و سنگها را می زدایید و تمیزشان می کرد.قد خمیده ای هم داشت و چون همه مادران شهدا که گرد پیری برصورتشان نشسته ، روزگار را شرمنده صبر خویش کرده بود. خوش قدم بور بور ، مادر شهیدان  عباس و محمد رضا بوربور که خود نیز نسبت فامیلی نزدیکی با همسرش داشت ؛مادر 3 پسر بود و یک دختر.عباس و محمد رضایش را که در راه اسلام فدا کرده بود ؛ شده بود مادر دو شهید و سربلند بود در محضر خدا. می گفت همیشه آماده بودم تا یکی از فرزندانم شهید شود ؛ اما بیشتر می خواستم عباس بماند و محمد راهی شود.عباس ازدواج کرده و فرزندی داشت که همیشه چشم براهش بودند .این انتظارها  بود که مرا همیشه به دعای برای سلامت بازگشتنش ترغیب می کرد.محمد کوچکتر از عباس بود ؛ اما زودتر پر کشید و پذیرفته شد.برای آنکه محمدرضا را بیشتر بشناسیم ؛ مادر برایمان از کوچکترین فرزندش گفت که روزی از روزهای سال  1345 به دنیا پا گذاشته بود تاگرمای بیشتری به خانه شان ببخشد …

 

 

Exif_JPEG_420

 

محمد آخرین فرزند من بود.بسیار بچه مهربان و خوش اخلاقی هم بود.از همان 4 سالگی، محمد را در کلاسهای قران ثبت نام کردیم.هم بسیار علاقه داشت به قران و هم بسیار بچه مظلومی بود.یادم نمی آید که دروغی گفته باشد؛درسش هم بسیار خوب بود و یک سال را جهشی خواند.منافقها چندین بار برایش پیغام فرستاده بودند که؛روزی تو را ترور می کنیم.ولی خدا را شکر که جبهه رفت و در حین مبارزه شهید شد.محمد رضا متولد سال 1345بود ولی چون سنش کم بود و اجازه جبهه رفتن به او نمی دادند؛ شناسنامه اش را دستکاری کرد و به سال 1344 تغییرش داد.موقع آزادسازی خرمشهر 16 ساله بود.همه می گفتند نرو .تو هنوز بچه ای.ولی ما راضی بودیم.چون من خودمهم جبهه می رفتم.تو خرمشهر شهید نشد ولی وقتی برگشت ؛ کلی عکس و خاطره از خرمشهر با خودش آورده بود.تابستون سال 61 بود.دوباره که خواست برود جبهه ، پیش نماز مسجد به دلیل فعالیت زیاد محمد، از او خواسته بود که فعلا جبهه نرود.محمد هم رفت و در مسجد لرزاده استخاره گرفت.گفته بودند که فعلا صبر کن.تا زمستان صبر کرد و 14 دی سال 61 دوباره با برادرش عباس جبهه رفت.شب عملیات گویا گفته بودند که معبر باید باز بشود.محمد گفته بود من می روم.عباس هم گفته بود تو هنوز بچه ای و من به جای تو می روم.محمد هم گفته بود که اتفاقا وقتش امروز است.شما زن و بچه داری و من باید بروم.رفته بودند و یک ماه و شش روز دیگر بازگشته بودند.شب 16 بهمن گفته بودند که امشب شب حمله است و خط شکن می خواهیم.از محله ما محمد و عباس رجبی و مسعود مربوبی و چند نفر دیگر داوطب شده بودند که اتفاقا تا بصره هم رفته بودند.

 

مادر شهید محمد بوربور هم اینک راوی روزهای مقاومت است.به راحتی دل نکنده، اما راحت سخن می گوید.از شهادت محمد می گوید ؛ از روزهایی که می دانسته شهید می شود.محمد قبل از عملیات غسل شهادت می کند؛ عطر می زند و دوستان را از رفتنش آگاه می سازد.مادر همه خاطرات  آن روزها را از دوستانش شنیده و به خاطر سپرده است.چشم می دوزد به مزار محمد و می گوید…

 

محمد همان روز که به شهادت رسیده بود؛ تا صبح بیدار بود.دوستانش می گفتند که با آب سرد غسل شهادت کرد و سپس عطر زد.عباس از او می پرسد که برای چه عطر زده ای؟می گوید  من امروز به شهادت خواهم رسید.من به ملاقات مولا می روم .برادرش عباس در تدارکات گردان بود.خط مقدم که می رود؛ می بیند که محمد زخمی شده ولی هنوز به شهادت نرسیده است.محمد به عباس می گوید پیغام من را به مادر برسان که من با مشت گره کرده وبا شعار الله اکبر مولایم را ملاقات کردم.بگو گه هیچ گاه ناراحت نباشد.عباس به او می گوید که چرا من را ناراحت می کنی؟محمد نیز می گوید تو نباید ناراحت باشی.شاید شما هم به شهادت برسی.عباس مجبور به ترک محمد می شود.دو ستان عباس که متوجه ناراحتی و گریه عباس می شوند؛ به او می گویند که چرا گریه می کنی ما باید برای پیروزی اسلام همیشه آماده شهادت باشیم.عباس می گوید که برای شهادت محمد اشک نمی ریزم بلکه برای آن گریه می کنم که چیزی نداشتم تا زیر سرش بگذارم.ولی وقتی دوباره باز می گردند می بینند که کسی یک پتویی را تا کرده و زیر سر محمدگذاشته است.ولی محمد در همان حال به شهادت رسیده است.

 

 

 

Exif_JPEG_420

 

 

مادر شهیدان بوربور همیشه آماده شهادت فرزندانش بوده و این آمادگی در رفتارو گفتارش به سادگی مشهود بوده است.می گوید دوست داشت اگر خداوند فرزندم  را برای شهادت در راه اسلام برگزیده ، او محمد باشد نه عباس.اما خدا هر دو را برای خویش خواسته بود …

 

من همیشه آماده شهادت  فرزندانم بودم.صبح شروع کردم به قند خرد کردن.مادر شهید مسعود مربوبی امد و گفت که چرا ایقدر قند خرد می کنی؟گفتم که دوتا از فرزندانم جبهه هستند.اگر شهید شدند؛ از چه کسی قند بگیرم.گفتم من آماده ام.می دانم که یکی از فرزندانم شهید خواهد شد.ولی دوست ندارم که عباس شهید شود.آن زمان دخترم منزلش شهر ری بود.با خود گفتم اگر برادرش شهید شود؛ نمی تواند به تنهایی به خانه مان بیاید.خودم رفتم شهر ری و اورا به خانه مان آوردم.ظهر همان روز در مهدیه تهران سخنرانی بود .من هم در مراسم شرکت کردم.ولی در حین مراسم بسیار اضطراب داشتم.موقع برگشتن، کسی به من گفت که حاج خانوم اگر داخل کوچه شدی ناراحت نشوی.فکر کنم محمد زخمی شده است.گفتم نه محمد شهید شده.من و پدرش هر دو خواب شهادتش را دیده ایم.پدرش خواب دیده بود محمد اسلحه به دوش در یک محل بسیار سرسبز قدم می زند.گفته بود محمد اینجا کجا است؟گفته بود که من پاسدار قرانم و در اینجا نگهبانی می دهم.همان شب من نیز خواب محمد را دیدم.محمد سوار بر یک اسب سفید بودولی افسارش به دست یک سیدی بود.به طرفش دویدم و گفتم محمد شهید شده؟!در همان هنگام از خواب بیدار شدم.همیشه می گفتم که اگر 10 تا پسر مثل محمد هم داشته باشم؛ خودم ساکش را می بستم و راهی جبهه اش می کردم.برای اسلام و برای حرف رهبرم.ولی عباس شهید نشود که زن وبچه دارد.وقتی خانه رسیدم ؛ کسی خانه نبود.سر نماز که بودم یکی یکی دور من جمع شدند و گفتند که محمد زخمی شده است.گفتم می دانم که محمد شهید شده است. 22 بهمن محمد را تشییع کردیم.الان 31 سال است که کار من آمدن و کنار مزارشان نشستن است.می آیم مزارشان را تمیز می کنم و چراغشان را روشن می کنم و می روم.

 

عباس بزرگتر از محمد بود ولی محمد زودتر از او راه آسمان را یافته بود.مادر راضی به رفتنش نبود اما خدا او را نیز چون برادرش برای خود می خواست.مادر شهید عباس بوربور خود نیز ان روزها پشت جبهه فعالیت می کرد و چون فرزندانش خود را فدای اعتلای اسلام کرده بود.افتخار می کند به از آن روزها و از خاطراتش  چنین می گوید …

 

سال 62 ، عباس و محمد با هم جبهه بودند.پدرشان در جبهه قصر شیرین فعالیت می کرد من هم پشت جبهه بودم. یعنی همه مان جبهه بودیم.یک روز 70 کیلومتر به داخل خاک عراق  رفتیم وبرای رزمنده ها غذا بردیم.آنجا زیر گلوله و آتش می نشستیم و غذا می خوردیم.عباس بزرگتر از محمد بود ولی بعد از او به شهادت رسید.عباس از همه فرزندانم دل رحم تر و ساده تر بود.کتاب از روی سینه اش نمی افتاد.آخرین بار هم ، کتابی درباره امام زمان می خواند.نماز اول وقتش هم ترک نمی شد.آن روزهایی که هنوز امام نیامده بود؛ضبطش را بر می داشت و تا ساعت 3 نصفه شب به دنبال کسانی بود که از امام برایش بگویند.همان سال 59 آنقدر درگیر کارهای انقلاب بود که می گفت فعلا ازدواج نمی کنم.ولی وقتی امام گفت که برای حفظ دینتان باید ازدواج کنید ؛ آمد و به ما گفت که قصد ازدواج دارد.وقتی با خانومش ازدواج کرد بعد از 7 روزکه با شیرینی به محل کارش رفته بود؛ دیده بود که اطلاعیه فراخوان منقضی های سال56 را به شیشه زده اند.عباس هم رفت و خودش را معرفی کرده بود.وقتی آمد روی پاهایش بند نبود.فردایش گفت که من باید به منطقه بروم.گفتم مادر کجا.شما فقط 7 روز است که ازدواج کرده ای.گفت خدا به این شکل خواسته است.3 ماه از او خبری نداشتیم .تا اینکه بعد از 3 ماه تماس گرفت و گفت که در شیراز است.ما نیز به همراه عروسمان برای دیدنش به شیراز رفتیم.بعد از چند وقت که از منطقه به خانه آمد، همان روز لباس دامادی اش را دوباره پوشید.خیلی قشنگ شده بود.وقتی رفته بود تا از سر کوچه نان بگیرد؛ دو نفر با چاقو به او حمله کرده بودند و زخمی شد.مردم فورا او را به بیمارستان رساندندولی تا 3 روز به کما رفت.بعد از خوب شدنش تا 1 سال نتوانست به جبهه برود.ولی بعد از آن تا سال65 همیشه جبهه بود.بالاخره هم در مهران شهید شد.همان شب شهادت عباس باز هم من می دانستم که عباس شهید شده است.لباس مشکی ام را از کمدبیرون  آوردم و لباس مشکی پوشیدم.همسایه ها می گفتند چرا مشکی پوشیده ای و من گفتم که می دانم که عباس شهید شده است.ولی هیچ گاه از شهادت فرزندانم پشیمان نشدم.همیشه هم گفته ام که من چقدر بی لیا قت بودم که با فرزندانم شهید نشدم.

 

 

 

Exif_JPEG_420

 

 

 

مادر شهیدان عباس و محمدرضا بوربور،از تنها آرزوی این روزهایش می گوید .از اینکه کنار فرزندانش باشد واگر روزی به ملاقاتشان رفت ،جسمش را در کنارشان جا بگذارد…

 

همیشه با خود می گویم که من لیاقت شهادت نداشتم که به همراه فرزندانم  شهید شوم. ولی خیلی دوست دارم که روزی در کنار عباس و محمد دفن شوم.خیلی هم تلاش کردم ولی به جایی نرسید.الان هم به جرات می گویم در قیامت جلوی کسانی را خواهم گرفت که بتوانند برایم کاری انجام دهند ولی این کار را برایم نکنند.به فرزندانم همیشه گفته ام که هر چه زحمت برایتان کشیده ام نوش جانتان باشد ولی مرا نزد امام حسین شفاعت کنید.عباس همیشه برایم می گفت که مادر بگزار من جبهه بروم اگر زندگی من بهم خورد اشکالی ندارد ،زندگی دیگران آباد شود.الان هم می دانم که شهدا زنده اند.من گاهی حسشان می کنم همیشه احساس کرده ام که محمد در طبقه بالا ی خانه مان راه می رود.ولی هر بار که به طبقه بالا می روم می بینم که نیست.پدرشان یک روز قبل از اینکه از دنیا برود به من گفت عباس امده بود خانه.گفتم چه طور؟ گفت عباس را دیدم و به او گفتم که بابا چرا نمی شینی که گفت دوستانم پشت در منتظر هستند باید بروم و با آنها بیایم.رفت که با آنها برگردد ولی دیگر نیامد.گفت عباس را با چشمان خود دیدم .و فردایش هم خود پیش عباس رفت.همیشه از دو فرزند شهیدم التماس دعا دارم و به آنها گفته ام که مادر شیریم حلالتان باشد.فقط دعایم کنید…

نظرات

لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: