به گزارش یاشهید به نقل از فرهنگ نیوز،”آرپیچی زن” گردان میثم بود به همین خاطر زیر تمام نامه هایش همراه امضا می نوشت: فرهاد RPG. خاله اش می گفت: هر وقت که از جبهه برمیگشت و در میزد و قبل از باز کردن در می گفتم: کیه؟ او جواب می داد: مسافر کربلا.خوشحال می شدم که فرهاد آمده. همان شد که شهید فرهاد حسن فامیلی،به مسافر کربلا معروف شد.
وقتی خرمشهر آزاد شد، همه نگاه ها به تلویزیون بود تا شاید اثری از او ببینند که آخر هم موفق شدند. همراه با همرزمانش غرق در شادی در مقابل دوربین و جلوی مسجد جامع خرمشهر، بالا و پایین می پرید و از این پیروزی شاد بود.
مادرش می گوید: آخرین باری که به خانه برگشته بود و در آخرین نمازش حال عجیبی داشت. اصرار کردم که فرهاد، به خاطر من دیگه نرو جبهه. هربار نورانی تر می شوی. همانطور که در سجاده اش نشسته بود گفت: شما نمی دانید.شما نمی دانید که در این سجاده مرا صدا می زنند…
کمتر از یک ماه قبل از شهادتش در نامه ای به مادر می گوید:
و یک هفته قبل از شهادتش نیز در نامه ای می نویسد: به زودی خبر خوشی به شما می رسد…
و روز موعودش فرا رسید. یک گلوله تک تیرانداز در ۲۱ بهمن ۱۳۶۱ بر سجده گاه او بوسه زد و حالش از همیشه بهتر شد و به دیدار پروردگارش شتافت.
د
عطوفت و مهربانی اش زبانزد بود. پدرش می گوید: وقتی از خانه بیرون می رفت گاهی مورد تمسخر بچه های دیگر قرار می گرفت و اذیت ها می شد اما صبوری و خوش رفتاری می کرد تا بالاخره آن ها را به خود جذب می کرد و آن ها همه شیفته ی او می شدند. به همین دلیل دوستانش از انواع و اقسام مختلف عقیده ها و حتی مذهب ها بودند!
روزی عصبانی شده بود و بیرون از خانه کنار جوی آب نشست و پاکت نامه ای را در دست داشت. دوستش می گوید: دختری بود که چند وقتی به دنبال ابراز علاقه به فرهاد بود و حتی به دنبال او راه می افتاد و او را زیر نظر داشت اما فرهاد اعتنایی نمی کرد و از ماجرا خبر هم نداشت تا بالاخره آن دختر نامه ای نوشت و داخل خانه انداخت. اما فرهاد متوجه شد که نامه از طرف یک دختر غریبه است، آن را قبل از اینکه بخواند برداشت و پاره کرد و در جوی آب انداخت و با عصبانیت گفت: نمی خواهم حتی ببینم داخلش چیست.
همیشه نگران اقوام و بستگان بود به طوری که حتی بعد از شهادتش نیز مراقب خانواده اش بود. خواهر شهید می گوید: بعد از شهادت فرهاد و در روزهای سرد زمستان من و خواهرم در یک اتاق خوابیده بودیم که در آن بخاری برقی روشن بود. ما در آن اتاق تنها بودیم و پدر و مادرمان در اتاقی دیگر بودند و تمام درها و پنجرههای اتاق بسته بودند. من احساس سرما کردم و از خواب پریدم خواهرم نیز با من از خواب بلند شد. در آن لحظه دیدیم که گوشه پتویمان به بخاری گرفته و دود زیادی در اتاق پیچیده است و پنجرهای که قفل آن بسته شده بود٬ باز شده است و دودهایی که در اتاق بود در حال بیرون رفتن است. نگاه کردیم که شاید پدر و مادرمان أن را باز کردهاند چون پنجره از پشت قفل شده بود و نمیتوانست خود به خود باز شود٬ اما دیدیم که آنها خواب هستند و از این اتفاق خبری ندارند. همانجا بود که پی بردیم کار کار کسی نمیتواند باشد جز برادرمان فرهاد که بعد از شهادت نیز به فکر ما است.
مادر شهید می گوید:
بعد از شهادتش تا شش ماه در خانه وجود او را حس می کردم. تا شش ماه او را در خانه می دیدم.روزی برای ناهار غذای مورد علاقه فرهاد را درست کرده بودم. هیچ کدام از فرزندان دیگرم در خانه نبودند. یک لحظه حس کردم بوی خوش و عجیبی در خانه پیچید. من همیشه لباسهای او را بعد از شهادت مرتب می کردم. در حال اتو کردن بودم آن بوی خوش به مشامم رسید. در همان لحظه صدای افتادن کفگیر از آشپزخانه آمد. از پشت در نگاه کردم که ببینم چه کسی است (چون هیچ کس آن موقع در خانه نبود) دیدم کفگیر از روی در قابلمه افتاده است و یک لحظه یک سایهای از جلو چشمانم رد شد. گفتم خوب شاید به نظرم آمده و اهمیتی ندادم. همان شب به خواب خواهرش آمد.
خواهر شهید:
خواب میبینم که فرهاد با یک لباس سفید که اصلا پاهایش پیدا نبود آمد و گفت که: «من امروز با یکی از دوستانم آمده بودم تا از دستپخت مامان بخورم کمی که خوردیم٬ کفگیر از دست من افتاد و مامان متوجه شد. ولی خیلی خوشمزه بود…» اینو گفت و رفت. من صبح که بیدار شدم و خوابم را برای مادرم تعریف کردم او شروع به گریه کرد. او گفت دقیقا همین اتفاق دیروز افتاد اما من به شما چیزی نگفتم. خودم حس کردم که فرهاد آمده است.
لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: