کتاب «من زندهام» خاطرات دوران چهار ساله اسارت معصومه آباد در زندانهای رژیم بعث صدام است. روایت کتاب از دوران کودکی نویسنده آغاز و با بیان بخشهای مهمی از نوجوانی وی ادامه پیدا میکند. کتاب، با بیان نقش و تأثیر انقلاب اسلامی بر زندگی و شخصیت آباد به دوره دفاع مقدس، اسارت و آزادی او و سه بانوی آزادهی دیگر، به پایان میرسد. این کتاب را «انتشارات بروج» با نوسندگی خود خانوم معصومه آباد منتشر کرده است.
تقریظ رهبر معظم انقلاب برای کتاب من زنده ام
بسمالله الرحمن الرحیم
کتاب را با احساس دوگانهی اندوه و افتخار و گاه از پشت پردهی اشک، خواندم و بر آن صبر و همت و پاکی و صفا، و بر این هنرمندی در مجسّم کردن زیبائیها و زشتیها و رنجها و شادیها آفرین گفتم. گنجینه یادها و خاطرههای مجاهدان و آزادگان، ذخیرهی عظیم و ارزشمندی است که تاریخ را پربار و درسها و آموختنیها را پرشمار میکند. خدمت بزرگی است آنها را از ذهنها و حافظهها بیرون کشیدن و به قلم و هنر و نمایش سپردن.
این نیز از نوشتههائی است که ترجمهاش لازم است. به چهار بانوی قهرمان این کتاب بویژه نویسنده و راوی هنرمند آن سلام میفرستم.
92/7/5
سی و چند روز بیشتر از حملهی رژیم بعث به ایران نگذشته بود که چهار نفر از دختران امام خمینی دست نامحرمان اسیر شدند! «بناتالخمینی» عنوانی بود که سربازان صدام به چهار بانوی امدادگر ایرانی داده بودند. بعثیها اول که ماشینشان را محاصره میکنند، از خوشحالی پایکوبی میکنند و پشت بیسیم به فرماندهانشان اعلام میکنند که دختران خمینی را گرفتیم! بعدتر برخی دیگر از افسران بازجو به این بانوان غیرنظامی میگویند از نظر ما شما ژنرالهای ایرانی هستید!
خانم آباد در کتابش نوشته است: «نمیخواستم جلوی دشمن ضعف نشان دهم. عنوان «بنت الخمینی» و «ژنرال» به من جسارت و جرأت بیشتری میداد. اما از سرنوشت مبهمی که پیش رویم بود میترسیدم. نمیتوانستم فکر کنم چه اتفاقی ممکن است بیفتد. دلم روضهی امام حسین میخواست. دوست داشتم یکی بنشیند و برایم روضهی عصر عاشورا بخواند. خودم را سپردم به حضرت زینب…
بخشی از این کتاب را با هم می خوانیم:
«وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آنها تشر زدند که چرا جا باز میکنید و روی دست و پای هم نشستهاید و با اسلحههایشان برادرها را از هم دور میکردند. نگاههای چندش آور و کشدارشان از روی ما برداشته نمیشد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیلهای پرپشت، بلند شد و با لهجه غلیظ آبادانی جواد را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن!
رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من میگن اسمال یخی، بچه آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هر خطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم میخوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و باغیرت و شرف مردن برای ما افتخاره.
دست به سبیلش برد و یک نخ آن را کند و گفت: ما به سبیلمون قسم میخوریم. چشمی که ندونه به ناموس مردم چطور نگاه کنه مسنحق کور شدنه.»
معصومه آباد در ابتدای اسارت این صحنهها را میبیند و بعد در طول چهار سال چیزهایی میبیند که طینت پلشت بعثیها را به خوبی برایش نمایان میکند. روایت او از صحنهای که در زندان الرشید از نوع برخورد بعثیها با مجاهدین عراقی میبیند یکی از این چیزهاست. بعثیها مردهای مجاهد را پیش زن و بچهشان برهنه کرده بودند و بیاعتنا به التماسها و امتناعهای آنها تحقیر میکردند.
البته راوی جایی در کتاب متذکر میشود که نتوانسته تمام جملات تحقیرآمیز و شرمآوری که در طول اسارت از زبان بعثیها شنیده است را نقل کند اما هرآنچه در کتاب آمده به اندازه کافی گویای شرایط آن روزهای سخت هست. روزهاییکه خاطراتش به این راحتیها از ذهن راوی پاک نمیشود، تا آنجا که او در روز رونمایی از کتاب میگوید: «اگر چه 30 سال از آن روزها میگذرد، اما همیشه فکر میکنم خواب هستم؛ ازدواج، بچهها، نماینده مردم بودن، دکتر شدن و همه اتفاقهای زندگی 30 ساله من خواب است و شاید روزی از خواب بلند شوم و دوباره در زندانهای الرشید و استخبارات باشم.»
لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: