کتاب «دختر شينا» داستان زندگي قدم خير محمدي کنعان، همسر سردار شهيد حاج ستار ابراهيمي هژير است. اين کتاب توسط انتشارات سوره مهر، منتشر شده و بهناز ضرابي زاده کار مصاحبه و تدوين اين کتاب را انجام داده است. کتاب «دختر شينا» داستاني است از 24 سال زندگي صاحب خاطرات در کنار سردار ستار ابراهيمي. اين کتاب مشتمل بر 19 فصل است و از کودکي او آغاز مي شود. يعني از زماني که نامش را به خاطر قدم خوشي که داشت «قدم خير» گذاشتند. نويسنده که خود نيز يک زن است، قدم به قدم وارد زندگي قدم خير مي شود، به ازدواج او با سردار ابراهيمي سرک مي کشد و همدم شب هاي تنهايي اين زن و فرزندانش مي شود. شب هايي که قدم خير و بچه هاي قد و نيم قدش وضعيت قرمز را تجربه مي کردند و پدر در مناطق جنگي به عده اي از نيروها فرمان مي داد. به طور کلي کتاب «دختر شينا» بيش از آنکه مجموعه اي از خاطرات پراکنده زندگي با يکي از سرداران شهيد باشد، داستان است؛ از آن دسته داستان هايي که انسجام و به هم پيوستگي در آن موج مي زند.
ضرابی زاده هنوز مصاحبه با قدم خیر به اتمام نرسیده که متوجه می شود وی بیمار است و در بستر بیماری افتاده است. در مقدمه احساسی ای که برای کتاب نوشته است خطاب به قدم خیر کنعانی می نویسد: نه ، نه نمی خواهم کسی جز قدم خیر حرف بزند. قدم جان! این طوری قبول نیست. باید قصه زندگی ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجی گفتی. حالا نوبت قصه صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری های خودت رسیده ، این طور مریض شده ای و سکوت کرده ای. چرا من را نمی شناسی؟ بلند شو، این قصه باید گفته شود. بلند شو، ام. پی. تری را روشن کرده ام. رو به رویت نشسته ام. این طور تهی به من نگاه نکن!
چند بخش از این کتاب خواندنی را در ادامه میخوانید:
«… داشتم از پلههای بلند و بسیاری که از ایوان آغاز میشد و به حیاط ختم میشد، پایین میآمدم که یکدفعه پسر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان lبه هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را میشنیدم که داشت از سینهام خارج میزد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یکنفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زنبرادرم، خدیجه،داشت از چاه آب میکشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و lبه ته چاه افتاد. ترسیده بودم، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او بسیار راحت و خودمانی بودم. او از همه زنبرادرهایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده».
****
« در گوشم می گفت: قدم زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سرو سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نیم روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند. دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم».
لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: